روز اربعین داشتم می رفتم سخنرانی. راننده ی تاکسی نوار موسیقی گذاشته بود. یادم نیست چه حرفهایی بین ما رد و بدل شد، ولی وقتی پیاده شدم درو کوبیدم! بعد که پا توی پیاده رو گذاشتم، انگار کسی من را بلند کرد و به زمین کوبید. مثل اینکه قرار بود بجای راننده… بیشتر »
آرشیو برای: "مرداد 1396"
#رب_ابن_لی_عندک_بیتا_فی_الجنة تحریم / ۱۱ خیلی لذت بخش و روح نواز است که یک زن، همسر شهید و جانباز و آزاده و مرجع و رهبر و … باشد. اون وقت انگار آدم دارد برای اهل بیت خدمتگزاری می کند. لحظه به لحظه زندگیش شوق و عشق و ارتقا و تکامل است. با هر… بیشتر »
دوباره صدای کوبیدن در اومد و بدنبالش افتادن توپ به حیاط. حاج خانم عصبانی در حالی که عصاشو تکون می داد، گفت:« درو باز نکنی ها، از صبح که کلاس بودی، توپشون چند بار افتاده حیاط و من در باز کردم که وردارن». هنوز حرف حاج خانوم تموم نشده بود که زنگ را زدند.… بیشتر »
ایام بازگشت آزادگان بود. هرزگاهی محله ای چراغانی می شد و پرچم ها به اهتزاز در می آمد و ما متوجه می شدیم که آزاده ای بازگشته است. اون وقت ما بجای اینکه هر روز بچه به بغل پیکر شهدا را تشییع کنیم ، برای عرض تبریک و تهنیت و دیدار با آزادگان، کوچه ها را… بیشتر »
کشف مرزهای مبهم اخلاقی همیشه برای من جذاب و جالب بوده است، مثل جنگل های شمال، که هیجان انگیز و خیره کننده اند! مرز بین قناعت و بخل! مرز بین سخاوت و ولخرجی! مرز بین شجاعت و تهور! مرز بین عزت نفس و غرور! مرز بین تواضع و ذلت! مرز بین زیبایی… بیشتر »
اسفند ماه بود و ایام خانه تکانی و خرید شب عید. شاهرخی چند بار دم در دفتر آمده بود و از دور اشاره کرده بود که کارم دارد. اون روز، وقتی سر منو خلوت دید، شروع کرد به گله و شکایت کردن و گفت: استاد! چادر مشکی من کهنه شده و ازشوهرم که طلبه… بیشتر »
دیرم شده بود و با عجله از کنار میوه فروشی رد می شدم، پیرزن شیکی با مانتوی کرم رنگ بلند و موهای سفیدی که نصفش بیرون روسری پریشان بود، عصا زنان داشت میوه ها را نگاه می کرد. تقصیر اصغر آقا میوه فروش است، از بس سد معبر می کند، پیاده روی عرض دو متر،… بیشتر »
امروز، ۱۷ مرداد روز خبرنگار است. خبرنگاران، افراد ویژه ای هستند که نقش ویژه ای در روشنگری جامعه دارند و همیشه در تلاش و تکاپو هستند که بتوانند سوژه های خاص را پیدا کنند و خبرهای دست اول را، روی آنتن ببرند. برخی از خبرنگاران با خبرهای راست… بیشتر »
یک سال لوله خانه ی کلنگی مان ترکیده بود و همین بهانه ای شده بود تا خانه را نو نوار کنیم. اولین پیشنهاد را پدرم را داد که آشپزخانه را اُپن کنیم.اصلاً از پدرم توقع نداشتم! آن هم بدون هماهنگی با من، حمید آقا را کوک کند! خوب آنها هم حق داشتند چون… بیشتر »
#مادرم_کنیز_امام_رضا_بود همیشه وقتی پدر و مادرم می خواستند مشهد بروند، با عجله می دویدم از سوپری سر کوچه ، یک بسته شکلات یا دو کیلو موز می خریدم و می بردم و طبق معمول با عجله، کمک می کردم که ساکشون جمع کنند، ولی این بار زنگ زدم و گفتم: مامان! فردا ماه… بیشتر »
یک روز، در آفتاب گرم ظهر تابستان، دوست بسیار متدینم را دیدم که ابتدای جاده ی روستای مجاورمان، منتظر تاکسی ایستاده بود! با تعجب پرسیدم: الآن اینجا چکار می کنی؟ گفت: راستش من مدت طولانی بیمار بودم، نذر کردم اگر خوب شوم مجانی در… بیشتر »
شاگرد بسیار نخبه ای داشتم که تیز بینی و درایت و فراست او هلاکم کرده بود. یک روز برای تشویق او و عبرت دیگران، بدون هماهنگی قبلی با خود او، از او خواستم که بیاید و برای بقیه شاگردان توضیح دهد که چطور برنامه ریزی می کند و درس می خواند که شاگرد اول می… بیشتر »
سالها پیش خانم متدینی که از سفر مکه برگشته بود، چند روز در منزل خودش، به اقوام و دوستان خود ولیمه می داد. روز آخر، ایشان به عروس و دخترهایش گفته بود: امروز ۵۰ نفر مهمان ویژه دارم و باید سنگ تمام بگذارید. آنها هم تمام توان و مهارت خود را در پخت غذا… بیشتر »
قطار برای هر کس هر چیزی باشد، برای من یک دنیا خاطره است، خاطراتی که شاید بد هایش از خوب هایش متمایزتر است! در یکی از سفرهای زمستانی که از شهرستان بر می گشتیم، جعفر آقا فقط برای دو سوم مسیر بلیط پیدا کرده بود ولی چیزی به ما نگفته بود! وقتی… بیشتر »
ایام تابستان بود و جعفر آقا، دوستان سعید را که بچه های دبیرستانی بودند، جمع کرده بود و برایشان کلاس گذاشته بود و از دوستش دعوت کرده بود که عصر هر پنج شنبه به بچه ها در منزل ما قرآن و احکام یاد بدهد . یک روز صبح پنج شنبه استاد زنگ زد و گفت… بیشتر »