روز اربعین داشتم می رفتم سخنرانی. راننده ی تاکسی نوار موسیقی گذاشته بود. یادم نیست چه حرفهایی بین ما رد و بدل شد، ولی وقتی پیاده شدم درو کوبیدم! بعد که پا توی پیاده رو گذاشتم، انگار کسی من را بلند کرد و به زمین کوبید. مثل اینکه قرار بود بجای راننده تاکسی، من ضایع بشم؟
« سبحان الله » من که علم ندارم و از باطن و غیب بی خبر، حتماً یه حکمتی داشته. خدا مثل ما بنده ها نیست که آدم رو ضایع کنه!
????????????
اول می تونم از قضای نمازهای کودکی ام شروع کنم و یا روزه هایی که نذر کردم و هنوز نگرفتم. شاید هم از قران هایی که نذر کردم و هنوز نخوندم! شاید هم اگر به همه اقوام دور زنگ بزنم و احوالپرسی کنم، بهتر باشه! چون درست دو ثانیه مونده بود که نیسان منو تا ده متری به هوا پرت کنه! اگر ماشین بهم می خورد، الآن مراسم سومم هم تمام شده بود!
« الحمد لله » که عمر دوباره بهم دادی!
????????????
می دونم که این مقاله رتبه اول میاره. خیلی روی اون وقت گذاشته بودم. حتماً یه سابقه علمی خوب برام میشه و شاید هم یه جایزه تپل! لیست برگزیدگان را با حرص و ولع میخوانم. اسم من نیست، حتی در آخر لیست!
هراسان به دفتر می روم.
_آقا پس چرا مقاله من امتیازی نیاورده؟
_ کدوم مقاله؟
_نقش اعتقاد به توحید در تربیت و تکامل معنوی انسان!
_ اصلاً همچین مقاله ای بدستمون نیومده!
_ مگه میشه؟
_ حالا که شده !!
« لااله الا الله » از شرک خفی که در زوایای وجودم نفس می کشد!
????????????
پدرم می گوید حاج فتاح، خانه اش را بفروش گذاشته، کلنگی است ولی نقلی و جمع و جور!
_ آقاجون! ما پولمون کجا بود که بخریمش؟
_ حالا بیایید بریم خونه رو ببینیم.
خونه را که دیدیم، غش و ضعف کردیم.
_حاج آقا فتاح خونه چند؟
حاج فتاح تا ما را شناخت، گفت: من از خُدام هستش که خونه رو آدم مؤمن بخره و دو رکعت نماز بخونه که امواتم بهره ببرند. باهاتون راه میام! و ما با اقساط چند ساله بدون بهره، خونه را خریدیم!
«الله اکبر» که ما بنده ها چقدر از قدرت خدا غافلیم!
????????????
دارم دانه های تسبیح را یکی یکی رد می کنم،
« سبحان الله و الحمدالله و لااله الا الله و الله اکبر ». کاش اینها را هر روز با باور قلبی بگویم!
به قلم #راضیه_طرید