دوباره صدای کوبیدن در اومد و بدنبالش افتادن توپ به حیاط.
حاج خانم عصبانی در حالی که عصاشو تکون می داد، گفت:« درو باز نکنی ها، از صبح که کلاس بودی، توپشون چند بار افتاده حیاط و من در باز کردم که وردارن».
هنوز حرف حاج خانوم تموم نشده بود که زنگ را زدند.
_ خانوم! ببخشید میشه توپ مارو بدید؟
من هم بحالت نرم و مضمر، جوری که حاج خانم ناراحت نشه، سُر خوردم به سمت حیاط.
درو که باز کردم، ریز و درشت، عرق کرده و با صورتهای سرخ شده دم در بودند. دستشون دراز کردند برای گرفتن توپ، اما من توپ محکم نگه داشتم و گفتم: «میشه برید اون طرف تر بازی کنید؟ حاج خانوم ناراحت میشه!»
انگار همگی منتظر چنین حرفی از من بودند، با صدای بلند، درهم و برهم گفتند: «خانوم، ما هر جا بازی می کنیم همه همینو میگن، حتی جلوی در خونه ی خودمون. پس ما کجا بازی کنیم؟»
اونها راست می گفتند. کوچه های باریک پر از آپارتمان و گرانی هزینه باشگاه و ورزشگاه، همین میشه دیگه!
توپو بهشون دادم. از پله ها که بالا می اومدم باز صدای افتادن توپ اومد!
در حالی که دوباره به طرف حیاط بر می گشتم، روبه آسمان گفتم: خدایا این ازدیاد امت پیامبر ص را از همسایه ها و این توپ دادن ها را از ما به شایستگی قبول بفرما. آمین یا رب العالمین!
به قلم #طرید