یک روز، در آفتاب گرم ظهر تابستان، دوست بسیار متدینم را دیدم که ابتدای جاده ی روستای مجاورمان، منتظر تاکسی ایستاده بود!
با تعجب پرسیدم: الآن اینجا چکار می کنی؟
گفت: راستش من مدت طولانی بیمار بودم، نذر کردم اگر خوب شوم مجانی در یکی از روستاهای اطراف، به خانم ها قرآن یاد دهم، منتظرم ماشینی بیاید و بروم!
یاد مفسر معروف قرآن افتادم!
او مدت زیادی تصمیم داشت تفسیری برای قرآن بنویسد، اما موفق نمی شد. تا اینکه فوت کرد! وقتی مردم او را دفن کردند و رفتند، وی در قبر زنده شد!
و هر چه تلاش کرد خودش را نجات دهد، نتوانست! دست آخر در آنجا نذر کرد اگر نجات یابد، از فردا شروع به نوشتن تفسیر قرآن کند!
عاقبت صدای گورکن را شنید و با داد و فریاد، گورکن را متوجه خودش کرد. گورکن هم ابتدا غش کرد، بعد که حالش جا آمد، او را نجات داد!
اینکه گفته اند : طرف باید کُلت بالای سرش باشه تا فلان کار انجام بده … زیاد هم بیراه نبوده !
راستی چرا ما اینطور هستیم؟
به قلم #طرید
۹۶/۵/۹