#مادرم_کنیز_امام_رضا_بود همیشه وقتی پدر و مادرم می خواستند مشهد بروند، با عجله می دویدم از سوپری سر کوچه ، یک بسته شکلات یا دو کیلو موز می خریدم و می بردم و طبق معمول با عجله، کمک می کردم که ساکشون جمع کنند، ولی این بار زنگ زدم و گفتم: مامان! فردا ماه… بیشتر »
آرشیو برای: "مرداد 1396, 10"
یک روز، در آفتاب گرم ظهر تابستان، دوست بسیار متدینم را دیدم که ابتدای جاده ی روستای مجاورمان، منتظر تاکسی ایستاده بود! با تعجب پرسیدم: الآن اینجا چکار می کنی؟ گفت: راستش من مدت طولانی بیمار بودم، نذر کردم اگر خوب شوم مجانی در… بیشتر »
شاگرد بسیار نخبه ای داشتم که تیز بینی و درایت و فراست او هلاکم کرده بود. یک روز برای تشویق او و عبرت دیگران، بدون هماهنگی قبلی با خود او، از او خواستم که بیاید و برای بقیه شاگردان توضیح دهد که چطور برنامه ریزی می کند و درس می خواند که شاگرد اول می… بیشتر »
سالها پیش خانم متدینی که از سفر مکه برگشته بود، چند روز در منزل خودش، به اقوام و دوستان خود ولیمه می داد. روز آخر، ایشان به عروس و دخترهایش گفته بود: امروز ۵۰ نفر مهمان ویژه دارم و باید سنگ تمام بگذارید. آنها هم تمام توان و مهارت خود را در پخت غذا… بیشتر »