30 ) سخن بیجا : برای مولودی دعوت شده بودم . صندلی ام درست روبروی اُپن اشپز خانه بود . صاحب خانه مدام توی آشپز خانه داشت با ملاقه و قابلمه کلنجار می رفت . من که از روی صندلی او را می دیدم ملاقه بدست تردد می کند ، گفتم : خانمم هنوز وقت آش دادن نیست که شما این همه هول می کنی ؟ زن با شرمندگی گفت : آش نداریم . شیرکاکائو است . از خجالتم نمی دونستم چی بگم ؟
به پایگاه بسیج دعوت شده بودم . هیچ کسی نمی آمد یک حالی از سخنران بپرسد . با شوخی گفتم : خانم امروز که عاشورا نیست ، میشه کمی آب بدهید ؟ یک دفعه خانمی با عصبانیت یک لیوان آب آورد روی میز گذاشت و رفت . بعد سخنرانی آمد و با عصبانیت گفت : نه اینجا کربلاست و نه ما بنی امیه هستیم !
موضوع: "بدون موضوع"
31) خانم جلسه با طعم خانگی : منزل خواهرم که تهران بود جلسه می رفتم ، کله سحر از کرج راه می افتادم ، وقتی می رسیدم می دیدم نه جارو کشیده و نه …. تند تند جارو می کشیدم و خیس عرق می شدم و تا مردم بیایند ریخت و پاش بچه هایش را جمع می کردم .
مرحوم مادرم وصیت کرده روضه فاطمیه اش ترک نشود . چهار سال است که معمولا خودم کارهای روضه را انجام می دهم و تا مردم بیایند جارو می کشم و گرد گیری می کنم و اگر کسی نباشد ، تا جلسه شروع شود ، خودم پذیرایی می کنم ! مردم هم می گویند : خاک بر سرم خانم شما چرا ؟ روز آخر هم که آش را به تنهایی می پزم ، موقع سخنرانی نزدیک است بهم سرم وصل کنند !
بدتر از همه این است که توی مراسم ختم ها که در خانه ها برگزار می شود ، اقوام و دوستان می گویند : خانم ! تو رو خدا بفرمایید ما را بهره مند کنید !
ول کن ماجرا نیستند . نمی گذارند مثل آدم یک جایی راحت بنشینیم !
توی عروسی و احیا و مراسم دیگر هم ، تا مرا می بینند می گویند : خوب شما را دیدم ، تورو خدا این دخترم را نصیحت کن . این عروسم را ، مادر شوهرم را نصیحت کن . انگار این فک ما کنتور ندارد !
32) صاحبخانه قلدر : شاگردم با اصرار من را به محله خودشان دعوت کرده بود . خانه شان کوچک بود .
رفتم دیدم چه صاحبخانه ای . یک خانم لوتی و داش مشدی که با وجود اندام ناموزونش ، بلوز و شلوار تنگی پوشیده یود و بی جوراب و بی روسری و چند بسته هم آدامس بادکنکی انداخته بود توی لپش و چرت چرت می جوید !
صندلی من را هم دم در آشپزخانه گذاشته بود .
رفتم نشستم و کمی اوقاتم تلخ شد . بعد جلوی مردم آمد دهانش را پشت کله ام چسباند و سفارش مطلب می داد .
مردم هم گوش هایشان را تیز کرده بودند که چه می گوید !
سخنرانی را شروع کردم .
زینگ ! صدای زنگ بود .
خانم در را از آیفون باز کرد و با صدای بلند از نزد من داد زد : « خانم سنگ بذار جلوی در » . دوباره بحث را جمع کردم و شروع کردم .
دوباره زنگ به صدا در آمد : ایشان داد زد : سنگ بذار جلوی در و وقتی خانم آمد داخل ، گفت : « چرا زنگ زدی ؟
- در بسته بود .
- خانم فلانی مگر سنگ نذاشتی جلوی در؟
- چرا من گذاشته بودم .»
خوب دوباره شروع کردم به سخنرانی و دوباره زنگ به صدا در آمد .
این زنگ و این بحث و گفتگو دوباره تکرار می شد .
کم مانده بود که خودم بروم سنگی جلوی در بگذارم !
خوب وقت آمدن افراد گذشت و کمی مجلس آرام شد .
بعد ایشان آمد و شروع کرد به جابجایی پیرزنها .
جوانها را بلند می کرد و پیرزنها را دم دیوار جا می داد !
فقط گفتم بروم حوزه ، این شاگردم را ببینم !
نکته : با خودتان سنگ مناسب برای جلوی در ببرید !
33 ) شیادی : در اطراف کرج خانم مداحی بود که پوست حضرت زهرا (س) را که وقت هجوم به خانه ایشان پشت در افتاده بود ، به خانم ها می فروخت ! در آزمایشگاه معلوم شد مواد شیمیایی خاصی را در شیشه می ریزد که مدام هر چه از آن بر می داری ، دوباره بازسازی می شود .
معروف شده بود جلسه خانم مداحی چنان معطر می شود که خانمها بیهوش می شوند . چند نفر از بسیج رفتند ببینند چه خبر است . دیدند وسط نوحه خوانی و در تاریکی خانم مداح ، عصاره گل محمدی را در آورده و مشغول باز کردن در آن است . بسیجی ها می خواستند از دستش بگیرند ، ولی او التماس می کرد : « تورو خدا آبرویم را نبرید . دفعه آخرم است و دیگر این کار را نمی کنم . من چهارتا بچه قد ونیم قد دارم و باید خرج آنها را بدهم . » ولی بعداً فهمیدند دوباره ادامه می دهد .
یکی از نزدیکانم می گفت : اگر حاجت داری بیا برو فلان جلسه که بالا شهر تهران است . - چرا ؟ - آنقدر حاجت می دهد که حد ندارد و مردم مدام گوسفند می آورند و به دم در خانه می بندند ! - گفتم مگه چطور است ؟ گفت : وقتی چراغها را خاموش می کنند ، دست حضرت ابوالفضل (ع) می آید و از این سر مجلس تا آن سر مجلس حرکت می کند و زنها همه بیهوش می شوند .
جایی یکی از دوستانم گفت : انگشتر حضرت زهرا (س) را تو هم گرفتی تا یک شب به انگشتت بیندازی ؟ گفتم : کدوم انگشتر ؟ گفت : چند روز پیش خانمی در جلسه کنار دیوار نشسته بود و چادرش را روی صورتش کشیده بود . موقع رفتن یک انگشتر عقیق را که قاب طلا داشت به یکی از خانمها داده بود و رفته بود . خوب معلومه که حضرت زهرا (س) بوده که صورتش را نشان نداده است !
نکته : می دانی چرا قربانی این شیادی ها اغلب خانمها هستند ؟
34 ) از شماره تلفن و آدرس خودتان ، بیشتر از اطلاعات هسته ای محافظت کنید : یک بار که برای دوره در قم بودم ، ساعت پنج و نیم ، دم اذان صبح خانمی از پا منبری ها به خانه ما زنگ زده یود . ظاهراً خوابی دیده بوده و می خواسته تا فراموشش نشده به من خبرش را بدهد . پسرم خیلی خودداری کرده بود که فحشش نداده بود !
ساعت شش و نیم صبح خانمی از پا منبری ها به خانه زنگ زد . من وحشت زده بسوی تلفن دویدم . چون از این تلفن های بی موقع خاطره خوشی ندارم . خانم می گفت : می خواستم تا شما از خانه نرفته اید برای جلسه دعوت بگیرم !
خانمی 11 شب زنگ زد تا مسئله ای را مطرح کند ، گفتم : الان دیر است فردا زنگ بزنید . با کلی تشر و ناراحتی گفت که : من فردا خانه نیستم و نمی توانم زنگ بزنم !
دو شب حدود ساعت 11 گوشی من زنگ می خورد . شماره مال اطراف کرج بود . برای اینکه حاج آقا نفهمد ، زود خاموشش می کردم . فردا به همان شماره زنگ زدم و گفتم : میشه بگید برای چی به من زنگ می زنید ؟ آقایی گفت : خانم اولاً اینجا بنگاه معاملات ملکی است و تا ده شب باز است . بعدش هم من زنگ نزده ام . خیلی ناراحت شدم . دوباره شب همان ساعت گوشی زنگ خورد . آهسته برداشتم و جواب دادم . ماجرا چی بود ؟ جوانی که در بنگاه کار می کرد ، بعد از رفتن صاحب مغازه ، یواشکی مادرش را به بنگاه می آورد تا به من زنگ بزند که من برای او زن پیدا کنم !
در زمستانی شش و نیم صبح و در تاریکی زنگ خانه به صدا درآمد . من که مشغول خواندن نماز صبح بودم ، خودم را جوری دم در رساندم که نزدیک بود از ترس سکته کنم . دیدم : یکی از پامنبری ها آش حلیم اورده است .
یکی از طلبه ها دچار اختلاف شده بود و متارکه کرده بود . همسرش چون می دانست زنش از من حرف شنوی دارد ، با اصرار خانه ما را پیدا کرده بود تا با من حرف بزند و من زنش را راضی به بازگشت کنم . من در خانه را باز کردم دیدم یک آقای دو متری دم در است . دیدم جلوی در و همسایه بد است ، گفتم بیاید داخل حیاط . ایشان هم امد و قشنگ چهار زانو نشست و شروع کرد به صحبت کردن . ده دقیقه شد نیم ساعت و یک ساعت و دو ساعت !
تا اینکه همسرم از راه رسید . در را که باز کرد ، با اشاره به من گفت : این کیه ؟
من داشتم با احتیاط توضیح اجمالی می دادم که مرد گفت : حاج آقا بگذار بگویم خانمم چکار کرده تا شما هم قضاوت کنید !
و هر چه می دانست شروع کرد به گفتن . خودتان مجسم کنید بعد رفتن این اقا چه اتفاقی خانه ما افتاد ؟
گوشی همراه من تمام شبانه روز زنگ می خورد . از 4 صبح تا 12 شب . آخرش مجبور می شوم جواب ندهم و یا این اوقات گوشی را خاموش کنم . ولی خدا نکند از این افراد شماره خانه را پیدا کنند ، با هر تلفن بی موقع خانه ما جنجال است !
نکته : 1) با کسی رودروایستی نداشته باشید و اصلاً تلفن و آدرس خود را به کسی ندهید .
2) به دوستان صمیمی خود که تلفن شما را دارند ، تذکر دهید تلفن و آدرس شما را به کسی ندهند .
3) خیلی ها از اینکار شما ناراحت می شوند ، ولی زندگی خودتان مهم تر است . کما اینکه برخی بخاطر این تلفن ندادن من ، قطع رابطه کرده اند !
4) من اخیراً به همه می گویم : اول با پیامک در خواست تماس کنند و اگر جواب مثبت دادم ، زنگ بزنند .