خاطرات تبلیغ ۸
8 ) غرور مستمع :
باز هم جای با کلاسی برای ختم انعام دعوت شده بودم .
همه خانم ها روی زمین نشسته بودند الا یک خانم که نمی دونم سر چی ، به من چسبیده بود .
مشکل این نیود که ، مشکل این بود که ایشان علاوه بر اینکه لباس دکلته زننده ای پوشیده بود ، از فرط غرورش مدام دماغ خود را با صدای بلند بالا می کشید و اعصاب مرا خرد می کرد . چند بار نگاه معنی داری انداختم . قشنگ می فهمید ، ولی محل نمی گذاشت .
آخرش یواشکی گفتم : دستمال بدم خدمتتان ؟ با خونسردی گفت : خودم دارم ! مردم هم به نمایش ما نظاره می کردند .
نکته : 1) والله نمی دونم چی بگم ؟