#قضاوت_ممنوع
خانمی که اصلاً حجابش تعریفی نداشت ، و خانواده بی اعتقادی داشت ، ظهر ماه رمضان به خدمتکارش گفته بود ، من امروز می میرم ! و او هم به شوخی گرفته بود ، اما وقتی داخل خانه آمده بود ، دیده بود خانم فوت کرده است !
وقتی او را برای تدفین برده بودند ، مأمور آرامگاه گفته بود : ایشان هفته ی پیش اینجا قبری را خریداری کرده است !
وقتی اینها را به من گفتند ، خیلی جدی نگرفتم !
اما وقتی مراسم شام غریبان او کمی به تأخیر افتاد ( چون شب احیا بود ، مداح پیدا نمی کردند ) و من ناگهان دیدم ، سید محمد در انتهای سالن پذیرایی شروع کرد به مداحی ، خشکم زد !
سید محمد ، مداح جوان و بسیجی و دوست داشتنی بود که من او را با اصرار ، برای مراسم هیئت بانوان دعوت می کردم ! و اصلاً به جاهای نامناسب نمی رفت !
حالا چه طوری از اینجا سر در آورده بود ، نمی دونم !
و من فهمیدم قضاوت ممنوع !