اسفندیار تا این حرکت ما را دید شروع کرد به 12 جهت پنجول انداختن . گونی هر دفعه به یک شکل در می آمد . لوزی ، ذوزنقه ، متوازی الاضلاع ، مخروط ! من هم هی داد می زدم و به پسرم می گفتم : ببند ! یالا ببند ! ولی پسرم از ترس پنجول های او نمی توانست ببندد ! ( بچه تربیت نکرده ایم که ، فرمانده جنگ تربیت کرده ایم ! ) در همین حین پسر خانوم صولتی ، که تازه از خارج آمده بود و با وجود 45 ساله بودنش ، اون قدر ساده بود که در هر دقیقه سه دفعه می توانستی گولش بزنی ، از درحیاط وارد شد و مات و مبهوت ما را نگاه کرد و با توجه با حالات ما پرسید :
- خانوم ! میشه بگید چیکار دارید می کنید ؟
- داریم این اسفندیارو . . . من گرفتمش ، ببندش دیگه !
- آی مامان ، پنجول میندازه !
- آقای صولتی ما می خواهیم اینو ! . . . وای داره بیرون میاد !
- آی دستم ! آی دستم !
- من بعداً بهتون توضیح میدم . شما بفرمایید داخل !
خوب من نمی خواستم مثل گزارشگرهای سازمان ملل ، توسط آقای صولتی ، خبری از خشونت ما ایرانی ها بخصوص با حیوانات به خارج درز کنه ، مجبور بودم یه جوری ، بفرستمش دنبال نخود سیاه . او هم از بس ساده بود رفت داخل و ما بزور در گونی را بستیم و وسط موکت گذاشتیم و به صندوق عقب ماشین انتقال دادیم . بعد او را بردیم تا در خرابه های اطراف رها کنیم . دیگر شب شده بود و صدای نعره او الان دیگه به خرناسه پلنگ شبیه شده بود . وقتی به مکان دوری رسیدیم ، با احتیاط در صندوق را باز کردیم ولی بخاطر پنجول های اسفندیار نمی توانستیم او را پایین بیاوریم . بالاخره بزحمت او را کشان کشان پایین آوردیم و به سمت خرابه کشیدیم . جالب اینکه چند تا ماشین از دور نور بالا انداخته بودند تا ببینند ما چه چیزی را حمل می کنیم . حتماً خوشحال بودند که شاهد یک جنایت هستند و یا داشتند با موبایلشان عکس می گرفتند ! وقتی به خرابه رسیدیم در گونی را باز کردیم و اسفندیار بیرون آمد و نگاه عاقل اندر سفیهی به ما انداخت و وحشتزده و هراسان پا به فرار گذاشت !
حال من از خود اسفندیار دست کمی نداشت . خیلی غصه دار بودم ولی من مقهور عزمی شده بودم که به درجه خاصی رسیده بود و به اراده مبدل شده بود . انگار دیگر چاره ای جز عملی کردن خواسته ام نداشتم و دست خودم نبود . پشیمان نبودم ، ولی خیلی ناراحت بودم . دلم می خواست فردا به اسفندیار زنگ بزنم و همه چیز را برایش توضیح بدهم !
حالا وقتی خودم چیزی از خدا می خواهم و زود خسته می شوم ، به خودم نهیب می زنم که ” اسفندیارت کجاست ؟ ” تا کمی از خودش سماجت نشان دهد ؟ ! اون که حیوان زبان نفهمی بود ، این را فهمیده بود که اگر اصرار کند به خواسته خود می رسد ، اون وقت ما از اصرار به خدایی که عاشق بندگانش است ، آنهم برای اهداف بزرگ و معنوی ، خسته می شویم و حرف زدن با خدا را ، اگر حاجت نگیریم ، بی فایده می دانیم ! بسیاری از ما برای آرامش روحی خود به عادات ناپسند و مضر ، یا به اشخاص نادرست و غیر قابل اطمینان روی می آوریم ، اما متوجه نیستیم که با دعا می توانیم روح و جسم خود را درمان کنیم و التیام بخشیم . دعا ، یک ارتباط دو طرفه با کسی است که ، هرگز رازت را افشا نمی کند و تو را بخاطر خواسته ات تحقیر و تمسخر و تهدیدت نمی کند . سرزنشت نمی کند و خواسته ات را بی ارزش نمی داند زیرا خود او خواسته است که بی ارزشترین چیزها را مثل نمک خمیر خود را از او طلب کنیم !
خدایا ما را بخاطر آنکه تو را متهم کرده ایم و در مورد تو ناروا اندیشیده ایم ، ببخش ! تو که به هر بهانه ای اسباب دعای ما را فراهم کردی ، خواستی با ابتلا ، بیماری ، فقر و درد به ما بفهمانی که به در خانه تو بیاییم ، ولی ما اینها را وسیله دوری از تو قرار دادیم !
مشاور و مدرس مدرسه علمیه شهید مطهری . کرج