امام باقر علیه السلام فرمود : سزاوار است مؤمن در آسانی همچون زمان سختی دعا کند . مناسب نیست هرگاه درخواست او ، حاصل شود ، دعا را کم کند .از دعا ملال پیدا نکن . همانا ” دعا ” در نزد حق سبحانه منزلت دارد .(منبع : آیین نیایش ، ص 93)
اغلب این روایات حاکی از این است که مهم خود دعا و اصرار در آن است و گرفتن یا نگرفتن حاجت خیلی مهم نیست . زیرا برخی حاجات به مصلحت انسان نیست که برآورده گردد . ( بقره / آیه 213 ) و یا امام علی علیه السلام فرمود : بسیار است که انسان بر امری حریص است و چون به آن دست می یابد ، دوست می دارد که چنین نمی شد !
لذا در روایات آمده است که در صورت عدم اجابت دعا ، یا بهتر از آن به او داده خواهد شد یا بلایی از او دفع می گردد و یا پاداش بزرگی برای آخرت او ذخیره می گردد و یا به اندازه دعایی که کرده ، گناهش پاک می گردد . پس هرگز دعا کننده زیان ندیده است . مضلف بر آن اینکه ، از پیامبر روایت شده که : بنده ای خدای را می خواند و خدا آن بنده را دوست می دارد . پس به جبرئیل می فرماید :اجابت این بنده ی مرا به تأخیر بینداز ، زیرا دوست می دارم ، آواز او را پیوسته بشنوم و بنده ای خدای را می خواند و خدا او را دشمن می دارد ، پس می گوید : ای جبرئیل ! حاجت این را تعجیل کن که من کراهت دارم آواز او را بشنوم ! ( همان ، ص 90)
ای کاش ما قدر دعا و اصرار بر آن را می دانستیم ، حال چه حاجت گرفته باشیم و چه نگرفته باشیم .
…………………………………………………………………………………………………………………………………….
آزدرما !
من یک عادت (نمی دانم بد یا خوب ) دارم که ، اگر عزمم به درجه خاصی برسد ، به هر قیمتی شده آن کار را انجام می دهم ! لذا پس از شش ماه ، با وجود عادت کردن به اسفندیار آویزان ، تصمیم جدی گرفتم او را گم و گور بکنم . ( گم و گور کردن حیوان را در زبان آذری ،” آزدرما ” می گویند ولی من در فارسی معادلش را نتوانسستم پیدا کنم ! آدم وقتی مطلب ترکی را به فارسی ترجمه می کند ، نصف حرفها در دلش می ماند . از بس که دایره لغات زبان ترکی وسیع و دایره لغات زبان فارسی ضیق است . )
لذا یک روز ، هنگام غروب ، کارتن خالی بیسکویت را آوردم و اسفندیار را با زبان خوش به داخل آن راهنمایی کردم . او هم با اطمینان وارد کارتن شد و داشت خودش را لوس می کرد و در حال غلت زدن بود ، که با کمک پسرم ، کارتن دیگری را روی آن برگردانده و مثل لباس که داخل بقچه می گذارند ، کارتن را داخل موکت بزرگی گذاشته و به سرعت پیچیدیم و با پسرم آن را دوان دوان بسوی حیاط طرف خیابان بردیم که داخل ماشین بگذاریم . ولی او مثل گربه تام و جری ، پنجول هایش را از دو طرف بیرون آورده بود و نعره می زد . تا ما به حیاط برسیم کارتن ها را پاره کرد و مثل ” سوپر من ” از داخل آن به بیرون پرید و با عصبانیت مشغول تاب دادن دمش شد !
پسرم که از حرکت او ترسیده بود ، اصرار می کرد بی خیال ” آزدرما ” شویم ، ولی من دیگر به اینجایم رسیده بود ! لذا نبوغ خودم را بکار انداختم و رفتم دو تا گونی بزرگ آرد نانوایی را آوردم و داخل هم کردم تا پاره نشود و کمی داخلش گوشت ریختم ، بعد اسفندیار را مثل کفتر بازها ، بسوی آن راهنمایی کردم . او هم با تردید و شک جلو رفت ولی تا بوی گوشت به دماغش خورد عقلش تعطیل شد و داخل گونی رفت . ( همانطور که وقتی بوی پول به دماغ ما می خورد ، همه چیز یادمان می رود ! ) تازه مشغول خوردن بود که در گونی را محکم گرفتم و به پسرم گفتم که آن را ببندد !