3 ) یلدای غیبت : ای یوسف فاطمه ! کدام برادرانِ حسادت ، تو را با ثمن بخس ، به قافله غربت فروختند ؟ کدام گمانهای نیرنگ ، پیراهن ظرافتت را پاره پاره کردند ؟ کدام چاه جرأت کرد ، ماه را به غروب بخواند ؟ چرا رفتی ؟ چرا یعقوب دلمان از تو غفلت ورزید ؟
وقتی نگاهمان را از خودمان گرفتیم ، دلواپست شدیم ، وقتی دلمان هوایت کرد ، دیگر کار از کار گذشته بود . همه ی دستها ، پیراهن غیبتت را به خون دروغینِ نبودت آلوده بودند ! اما ما می دانستیم ! خودت به ما گفته بودی ! این بود که نماندیم ، راه افتادیم . از این دیار و آن دیار گذشتیم ، کنار هر سبزه ، پیش هر چشمه یادت کردیم و هر که سرزنشمان کرد ، پاسخ دادیم : من بوی یوسف را می شنوم ، اگر مرا سرزنش نکنید ، سوره یوسف / 94 .
رفتیم میان گندم زار ، خوشه ای برچیدیم ، از باغستانها ، دسته ای سبزینه برداشتیم ، تا رسیدیم به مصر سلطنت تو . تو ایستاده بودی به منظر راز و هر کس نامی می نوشت در زمره خواستارانت . یکی دل آورده بود ، دیگری سر ، آن یکی هستیش را . اما ما نه مرد راه بودیم و نه قدم عقب نهادیم . آن خوشه گندم و آن سبزینه دوستی ، بضاعت ما بود و تو خود به این توشه ناچیز ، دل را ، سر را ، و هستی مان را افزودی و اینگونه بود که بالا دست شدیم و گوهر سبقت را ربودیم .
اکنون این ماییم زلیخای ویرانه نشین ، بندگان نامحرم ، خریداران بی چیز ، خواستاران بی سرمایه ، دست فرود آر و روحمان را تا آستانه ات فرا بر !
منبع : سعید مقدس ، میثاق و سپیده ، ص 13