دم راه پله شلوغ است، هر چه بالا وپایین می دوم تا بچه ها را مدیریت کنم فایده ندارد!
نه پیش والدینشان می نشینند ونه در اتاق بازی ، سرگرم می شوند، راه پله را کرده اند مقر بازی !
تا حالا که هیئت شروع شده ده بار موکتهای پله را صاف و صوف کرده ام!
وسط این رفت و آمد مردم و بازی بچه ها، محمد طاهای نُه ماهه چهار دست وپا مشغول بالا رفتن از پله است!
مادرش هم پشت سرش مراقبش است !
آهسته درِ گوش مادرش می گویم : الآن بچه له میشه، میشه اینو از اینجا ورداری ؟!
با خنده می گوید: ای وای حاج خانوم! این اولین بار است که از پله بالا میره، دلم ضعف کرده !!
با بهت و تعجب نگاهش می کنم!
یادم می افتد که ما هم وقتی یه پله صعود می کنیم ، خدا چقدر خوشحال می شود!
شاید ما هم مثل محمدطاها ، که بفکر مادرش نیست، ما هم بفکر خدا نیستیم ،ولی خداوند برای تربیت و رشد ما ، برنامه ریزیهای زیادی کرده است!
حیف که برای ما ، خوشحال کردن مردم خیلی ارزشمندتر از خوشحال کردن خداست!
همان خدایی که همراه اول و آخر ماست!
«هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن»
#تجربه_نگاری
@shamimemalakut