شبها یا شربت می دهیم و یا مردم نذر کرده اند، شیر می آورند، به هر حال از چایی خبری نیست. راستش دیگه نمی تونستیم بساط چایی را هم جور کنیم.
حاج خانمی موقع رفتن می پرسد: پس چایی نمی دهید؟
می گویم: شرمنده ایم!
با ناراحتی می گوید: روضه است وچایی اش !
راست می گوید.
خیلی سال پیش، روز عاشورا رفتیم قزوین تکیه آسیدجمال. موقع رفتن به تکیه، میزبان گفت: دو تا چیز یادت نره! اولا به همه جا میدی ، بعدش هم حتما چایی تکیه را می خوری!
ما هم که چشم بسته قبول کردیم. اولِ مراسم جا زیاد بود، هر چی به ظهر نزدیک شدیم، جا بقدری تنگ شد که مچاله شده بودیم ولی قرار بود حرفی نزنیم. یه کمی بعد یک استکان چایی بدستم دادند که از بس لوچ بود، به انگشتانم چسبید! ظاهرا حتی این استکان را در تشت وسط تکیه هم نَشُسته بودند و دست چندم بود که چایی می ریختند! نیت کردم و چایی را خوردم!
راستش هیچ دوست ندارم در مورد بهداشت این چیزها صحبت کنم، دوست دارم اینجا مثل عوام باشم!
در خاطرات امام خمینی ره، نوشته اند شب بارانی مثل همیشه عازم حرم امیرالمومنین ع شدند. خانواده گفتند : شما که عوام نیستید، از همین جا هم سلام به حضرت بدهید قبول است! آقا فرموده بودند: من در این مورد مثل عوام هستم و باید حرم بروم!
گاهی وقتها نجات در عوام بودن است!
@shamimemalakut