32) صاحبخانه قلدر : شاگردم با اصرار من را به محله خودشان دعوت کرده بود . خانه شان کوچک بود .
رفتم دیدم چه صاحبخانه ای . یک خانم لوتی و داش مشدی که با وجود اندام ناموزونش ، بلوز و شلوار تنگی پوشیده یود و بی جوراب و بی روسری و چند بسته هم آدامس بادکنکی انداخته بود توی لپش و چرت چرت می جوید !
صندلی من را هم دم در آشپزخانه گذاشته بود .
رفتم نشستم و کمی اوقاتم تلخ شد . بعد جلوی مردم آمد دهانش را پشت کله ام چسباند و سفارش مطلب می داد .
مردم هم گوش هایشان را تیز کرده بودند که چه می گوید !
سخنرانی را شروع کردم .
زینگ ! صدای زنگ بود .
خانم در را از آیفون باز کرد و با صدای بلند از نزد من داد زد : « خانم سنگ بذار جلوی در » . دوباره بحث را جمع کردم و شروع کردم .
دوباره زنگ به صدا در آمد : ایشان داد زد : سنگ بذار جلوی در و وقتی خانم آمد داخل ، گفت : « چرا زنگ زدی ؟
- در بسته بود .
- خانم فلانی مگر سنگ نذاشتی جلوی در؟
- چرا من گذاشته بودم .»
خوب دوباره شروع کردم به سخنرانی و دوباره زنگ به صدا در آمد .
این زنگ و این بحث و گفتگو دوباره تکرار می شد .
کم مانده بود که خودم بروم سنگی جلوی در بگذارم !
خوب وقت آمدن افراد گذشت و کمی مجلس آرام شد .
بعد ایشان آمد و شروع کرد به جابجایی پیرزنها .
جوانها را بلند می کرد و پیرزنها را دم دیوار جا می داد !
فقط گفتم بروم حوزه ، این شاگردم را ببینم !
نکته : با خودتان سنگ مناسب برای جلوی در ببرید !