خاطرات تبلیغ ۳۰
30 ) سخن بیجا : برای مولودی دعوت شده بودم . صندلی ام درست روبروی اُپن اشپز خانه بود . صاحب خانه مدام توی آشپز خانه داشت با ملاقه و قابلمه کلنجار می رفت . من که از روی صندلی او را می دیدم ملاقه بدست تردد می کند ، گفتم : خانمم هنوز وقت آش دادن نیست که شما این همه هول می کنی ؟ زن با شرمندگی گفت : آش نداریم . شیرکاکائو است . از خجالتم نمی دونستم چی بگم ؟
به پایگاه بسیج دعوت شده بودم . هیچ کسی نمی آمد یک حالی از سخنران بپرسد . با شوخی گفتم : خانم امروز که عاشورا نیست ، میشه کمی آب بدهید ؟ یک دفعه خانمی با عصبانیت یک لیوان آب آورد روی میز گذاشت و رفت . بعد سخنرانی آمد و با عصبانیت گفت : نه اینجا کربلاست و نه ما بنی امیه هستیم !