29 ) تیر غیبی :
توسط دوست شیفته ام برای ایام فاطمیه دعوت شده بودم . چون ایشان خیلی مته خشخاشی است ، از اول هفته دایم متذکر می شدم که سه شنبه ساعت پنج خانه جعفری یادت نره !
سه شنبه از حوزه آمدم و بعد از ناهار به خودم گفتم : خیلی خسته ام و کم خواب ، یک چرتی بزنم .
قشنگ گرفتم تا شش خوابیدم . از انجا که همیشه گوشی من روی سایلنت است ، این گوشی تا ساعت هفت خودش را کشته بود و 26 بار از شماره های مختلف زنگ خورده بود . ساعت هفت رفتم گوشی را چک کنم ، گفتم : چه خبره ؟ باز کی سوزنش گیر کرده ؟ یک دفعه یادم افتاد امروز سه شنبه است ! از سر تا پا خیس عرق شدم .
با شرمندگی زنگ زدم به خانم جعفری .
تا صدایم را شنید گفت : فلانی ، سالمی ؟
گفتم : آره چطور ؟
گفت : چون تا بحال سابقه نداشته شما بد قولی کنی ، همه فکر کردیم اتفاق بدی برایت افتاده . خدا شکر سالمی . حالا کجا بودی ؟
با خجالت گفتم : هیچی خوابیده بودم ! …
نکته : از بس هوای دوستم را داشتم ، خدا یادم رفته بود !