یواش یواش احساس کردم خنک شدم .
پاهایم جان گرفت !
از وسوسه های شیطانی که به ذهنم امده بود ، خجالت زده و شرمنده ی اهل بیت شدم ! اشکم در آمده بود ! امروز از همان سنگ هایی که در طائف به پیامبر(ص) زده بودند ، به من هم خورده بود !
از همان هلهله ای روز عاشورا ، از همان طعنه ها و تمسخر ها … بهره مند شده بودم . به تنم انرژی تازه ای آمده بود . مثل ابن مسعود شده بودم ! ( که وقتی سوره الرحمان را که تازه نازل شده بود ، برای کفار خواند ، او را زدند و تمام سر و صورتش خونین شد و بر گشت . فردا پیامبر ( ص ) فرمود : چه کسی امروز این ایات جدید را برای کفار می خواند ؟ دوباره ابن مسعود داوطلب شده بود !)
داشتم به خانه می رسیدم . حالم خیلی بهتر شده بود . همه ی انرژی رفته ام بر گشته بود . از اینکه تیر شیطان به هدف نخورده بود ، حال می کردم . کم مانده بود او پیروز شود .
ولی من در تبلیغ از این الطاف الهی ، کم ندیده ام . از اینکه یک صفایی به شیطان داده بودم ، در پوست خودم نمی گنجیدم . رقص و پایکوبی شان به عزا مبدل شده بود !
راستش یکی از ترفندهای من برای مبارزه با شیطان اینه که ، وقتی دچار خطا و اشتباهی می شوم ، برای اینکه رگ غیرت و تعصبم به امور دینی برانگیخته شود ، تصور می کنم ، شیطان با اعوان و انصارش از این اشتباه من در رقص و پایکو بی اند و بریک می زنند !
شاید تا بحال این حال را دیده باشی ؟ یکبار که تازه شهدای گمنام کوه نور الشهدا را دفن کرده بودند ، ما برای دعای ندبه آنجا رفته بودیم . کمی آنطرفتر ، جوانان … گیتار می زدند و می خواندند و … تا بحال این چنین دعای ندبه ای نخوانده بودم ! تمام سینه ام می سوخت . وای چه حالی است ؟
حالا تصور می کردم ، رقص شیطان را که وقتی از هنرستان بیرون آمدم ، راه انداخته بود ، به عزا تبدیل شده است ، چون بنده ای به خدا دوباره رو کرده است . چون شیطان جایی رقاصی می کند ، که رابطه یک بنده را آنهم یک حوزوی را ، با خدا بهم بزند و او را به خدا بدبین کند و انگیزه او را برای تدین از بین ببرد . خدایا طعم این پیروزی را برای ما حوزوی ها و طعم این شکست را برای شیطان مستمر بگردان . آمین .