وقتی به منصوره زنگ زدم و گفتم، میام ببینمش، خیلی خوشحال شد و گفت که بیا خونه ی خواهرم.
قرار بود بعد از ظهر خواهرش، منصوره را ببره خونه شون تا حمومش کنه!
آخه مادر منصوره پیر بود و خود منصوره مشکل جسمی مادر زادی داشت و معلول بود.
البته همه معلول حضرت حق که علة العلل است، هستیم؛ ولی منصوره هم قادر به راه رفتن نبود و هم خوب نمی تونست حرف بزنه و کاری انجام بده.
شاید راضی نباشه، ولی عین “ناصر شهریاری” بود که در “وضعیت سفید” هم بازی کرده !
بهر حال بعد ظهر راه افتادم و رفتم خونهی خواهرش که دو تا بچهی کوچیک داشت، ولی هر چی زنگ زدم کسی درو باز نکرد.
یک ربع موندم پشت در.
داشتم نگران میشدم که فریاد گنگ و مبهم منصوره را شنیدم!
خواهرش داشت اونو حمام می کرد و تا صدای زنگ شنیده بود، زود از حموم درش آورده بود.
منصوره از دم پنجره داد میزد: نرو! نرو! الان سمیه میاد درو باز می کنه!
من هم دهانم به در چسبوندم و کمی آهسته گفتم: باشه. من الان میرم و بعداً میام.
ولی منصوره داد می زد: نه نرو!
خیلی دل نازک بود، نمیخواستم دلشو بشکونم؛ دم در مونده بودم که دیدم از توی حیاط صدا میاد.
داد زدم: چیکار می کنی؟
منصوره گفت: الان خودم میام.
گفتم: نه نه! تو نمی تونی!
گفت: الان میام! ده دقیقه کشید تا منصوره از 5 تا پله بالکن پایین بیاد و به حیاط برسه.
کف حیاط پر از شن و ماسه بود. چون سمیه اینا خونه نوسازو تازه خریده بودند و هنوز موزاییک نکرده بودند.
منصوره تمام حیاطو سینه خیز اومد و با زحمت درو باز کرد!
وقتی دیدمش گریهام گرفت.
کاش نمی رفتم!
منصوره از بس خودشو روی شن و ماسهها کشیده بود، تموم لباسش و سر و روش خاکی شده بود! انگار ده ساله بود که حموم نرفته بود !
حالا منصوره از رنج معلولیت رها شده و پیش خداست.
همه ی منصوره های درگذشته رو را شاد کنیم با فاتحه مع الصلوات !