همه چی مثل مترو می مونه ! وقتی اول صبح سوار میشی ، هیچ کس نیست . بعد هی آدمها سوار می شوند . جور واجور ، رنگارنگ ، کوتاه و بلند . چاق و لاغر . اخمو و مهربون .
یکی کنارت میشینه ، یا مهربون و خوش صحبته و یا بد اخلاق و اخمو و یا خواب آلود که وقتی می خوابه روی کتف تو آوار میشه ! یا فقط میخوره و یا اینکه فقط میخونه و یا اینکه فقط حرف می زنه ! یا ازش خوشت میاد و یا بدت میاد ! اون مصاحب توست ! صاحب بالجنبی که از تو در باره اش می پرسند ! و در قران آمده !
بعد کم کم پیاده می شوند و پیاده . . .
وقتی به یک ایستگاه اصلی میرسی ، همه پیاده می شوند و تو تنها در داخل کابین گور ! می مانی ! برای همینه که اموات در اون دنیا می گویند : مدت توقف ما در دنیا یک روز یا نصف روز بوده ! معلومه دیگه ! اون جا اون قدر وسیعه که 100 سال عمر در برابرش ، هیچ ارزشی نداره !
زندگی مثل خوابه ! وقتی اون طرف میری و بیدار می شوی ! بخاطر خوابهایت ترسیده ای و وحشت کرده ای ، خندیده ای، . . .
برای هیچی این همه ترس و اضطراب !. . . .
باید خونه بخرم . باید مدرک بگیرم . باید بچه دار بشم . باید سالم بمونم و هزار باید دیگه . . . در حالی که کنار نیت و خواسته های من ،1000 تا خواسته و نیت های معارض دارند تلاش می کنند !
کاش ما همت خودمون مصروف جایی می کردیم که واقعی بود و ماندگار . رسول خدا ص فرمود : این دنیا و هر چه در آن هست ، ملعون است ، مگر اینکه برای خدا باشد .
………………………………………………………………………………………………………………..
سالها پیش خونه ی ما باغچه بزرگی داشت . یک روز صبح که پدرم می خواست بره بیرون ، یک مار نازک دو متری پشت در چمباته زده بود . خدا می دونه ما چقدر وحشت کرده بودیم و با عمه ام که خونه ما بود ، از پشت در داد و بیداد می کردیم و پدرم سعی داشت اونو بگیره . وقتی گرفت ، برد به سرم سازی کرج تحویل داد .
عمه ام به شهرستان رفت و بعد مدتی زنگ زد و داستان جالبی رو نقل کرد . اون می گفت : صبح زود که هوا تاریک بود ، رفتم حیاط که وضو بگیرم ، دیدم چیزی مثل مار کنار دیواره ! داد زدم و پسرم صدا کردم که : بدو مار داخل خونه اومده ! پسرم بیدار شد و اومد و مدام داد می زدم : جلو نرو . نیش می زنه ! برو پارچه بیار بنداز روی مار ! نه نه برو یه سطل بزرگ بیار و برگردون روی مار ! هر دقیقه یه دستور می دادم و پسرم هم وحشت زده مدام اینطرف و اون طرف می دوید .
چون کلید برق هم بالای سر مار بود ، نمی تونستیم چراغو روشن کنیم . اون قدر اون و اینور دویدیم تا هوا کمی روشن شد ! خنده دار بود ! مار نبود که ! یه طناب ضخیم و بلند بود ! کلی خندیدیم !
ما چقدر از حقیقت را درک کره ایم !؟