3 ) من ناسپاسم : کلاس تفسیرم تمام شد و همه ی خانمها یکی یکی رفتند . خانومی که از اول کلاس اومده بود ، دورتر نشسته بود و از اول با نگاه معنی داری داشت باهام حرف می زد . من هم کتابهایم را با تأنی جمع می کردم ، تا جرأت حرف زدن را پیدا کند .
وقتی خواستم بروم صدایم کرد و گفت : میشه کمی وقت شما را بگیرم ؟ گفتم : بفرمایید . حدود 50 سالش بود و پریشان و مضطرب و نگران . مدام اطراف را می پایید که کسی او را نبیند و یواش حرف می زد تا کسی صدایش را نشنود .
گفت : خانوم ! من دو بچه دارم که یکی سر و سامان گرفته و سر خانه اش رفته است ، ولی بچه ی دومم که پسر است ، در کودکی مشکل پیدا کرد و دچار جنون شد ! هر چی برای سلامتی اش تلاش کردیم نتیجه نداد و مداوای او فایده نکرد و روز بروز بدتر شد . حالا بیست سال دارد . زندگی ما یک زندگی معمولی است و همسرم با سختی امورات خانه را می چرخاند . من از مشکلات مادی ناراحت نیستم ، ولی جنون پسرم امان ما را بریده است !
حالا او داشت از سختی های زندگیش می گفت و مثل ابر بهار گریه می کرد . من هم مانده بودم که با او گریه کنم و یا دلداریش دهم ؟
او می گفت : ما در یک آپارتمان کوچک زندگی می کنیم و توان تهیه ی جای بزرگتری نداریم . نگهداری یک پسر بزرگ این چنینی در یک خانه ی کوچک خیلی سخت است . قبلا که کوچک بود قابل کنترل بود ، ولی الان بزرگ شده و زورمان بهش نمی رسد ! او مدام همه چی را بهم می زند . می ریزد و می پاشد و می شکند . پدرش نمی تواند او را تحمل کند و مدام درگیر می شوند . وقتی او را بیرون می برم ، از کنترلم خارج می شود و مردم و بچه ها را اذیت می کند و به آنان صدمه می رساند . کاش مریض بود ، کاش علیل و زمینگیر بود ! ولی من نمی دانم که با او چه کنم ؟ دیگر کسی خانه ی ما نمی آید و ما هم نمی توانیم به خانه کسی برویم .
نه گریه می فهمد . نه التماس ، نه تهدید و نه ترس ! اصلاً انگار چیزی را درک نمی کند ! فقط درِ خانه را قفل می کنم و از صیح تا شب گریه می کنم !
نمی دانم چرا او را به مراکز درمانی خاص نسپرده بود ، فقط می دانم او آن چه که زمینگیر ها و علیل ها آرزوی رهایی از آن را دارند ، آرزو می کرد !خدایا سقف های خانه ها چه رازهایی دارند ؟
حالا دیگه از خودم ، شکایت هام ، غر زدن هام ، بدم می اومد و همه ی آرزوها ، دلخوشی ها ، امید هایم بی معنی و بی ارزش شده بود . همه باید هایم ، فرو می ریختند ! وقتی ، برنامه ریزی ، نقشه ، آینده ، آرمان ، امید ، دلخوشی در روح و روان او جایی نداشت ! من با چه جسارتی می توانستم به اینها فکر کنم ؟ او هم مثل من یک زن بود ! ولی افق دید ما زمین تا آسمان فرق می کرد !من از بلندی یک برج به آینده می نگریستم و او از قعر چاه !
من که خدا نیستم تا در این موارد قضاوت کنم ! قضاوت فقط از آن خدایی است که خالق و رب و حاکم و شاهد است ! از مادر مهربان تر وبه مصالح امور واقف ! اما شاید اگر کسی او را درک می کرد ، شاید اگر جامعه نسبت به مشکلات او بی توجهی نمی کرد ، شاید اگر در امور مالی بیشتر به او رسیدگی می شد ، حال و روز او بهتر از این بود ! مگر نه این است که گاه تجهیزات مادی و مالی ، می تواند اندکی زخم های روحی را التیام بخشد ؟ و سهم من از این شاید ها چه بود ؟ ! !
حالا روانه خانه شده ام ! شانه هایم سنگینی می کنند ! دیگر مهم نیست ناهار چه بخورم ! و مهم نیست فردا به عروسی بروم یا نه ! و مهم نیست آخر برج بتوانم آن مانتو را بخرم یا نه ! تا وقتی که فرزند او سلامتی اش را باز یابد، دیگر هیچ چیز مهم نیست !خدایا من خیلی ناسپاس بودم !