7 ) من ناسپاسم : وقتی به منصوره زنگ زدم و گفتم ، میام ببینمش ، خیلی خوشحال شد و گفت که بعد ظهر خواهرش میاد ببره خونه شون تا حمومش کنه !
آخه مادر منصوره پیر بود و خود منصوره مشکل جسمی مادر زادی داشت و معلول بود . البته همه معلول خدا هستیم ! ولی منصوره قادر به راه رفتن نبود و خوب نمی تونست حرف بزنه و کاری انجام بده ! شاید راضی نباشه ، ولی عین ” ناصر شهریاری ” بود که در ” وضعیت سفید ” هم بازی کرده .
بهر حال بعد ظهر راه افتادم و رفتم خونه ی خواهرش که دو تا بچه ی کوچیک داشت ، ولی هر چی زنگ زدم کسی درو باز نکرد . یک ربع موندم پشت در . داشتم نگران می شدم که فریاد گنگ و مبهم منصوره را شنیدم ! خواهرش داشت اونو حمام می کرد و تا صدای زنگ شنیده بود ، زود از حموم درش آورده بود .
منصوره داد میزد : نرو ! نرو ! الان سمیه میاد درو باز می کنه ! من هم دهانم به در چسبوندم و گفتم : باشه . من الان میرم و بعداً میام . ولی منصوره داد زد : نه نرو ! خیلی دل نازک بود ، نمی خواستم دلشو بشکونم ! دم در مونده بودم که دیدم از توی حیاط صدا میاد !
داد زدم : چیکار می کنی ؟ منصوره گفت : الان خودم میام . گفتم : نه نه ! تو نمی تونی ! گفت : الان میام ! ده دقیقه کشید تا منصوره از 5 تا پله بالکن پایین بیاد و به حیاط برسه . کف حیاط پر از شن و ماسه بود . چون سمیه اینا خونه رو تازه خریده بودند و هنوز موزاییک نکرده بودند !
منصوره تمام حیاطو سینه خیز اومد و با زحمت درو باز کرد ! وقتی دیدمش گریه ام گرفت . کاش نمی رفتم . منصوره از بس خودشو روی شن و ماسه ها کشیده بود ، تموم لباسش و سر و روش خاکی شده بود ! انگار ده ساله حموم نرفته !
منصوره را خوشحال کنیم با یه گل صلوات !