فقط خدا !
تنها بازمانده ی یک کشتی شکسته ، به جزیره ی خالی از سکنه افتاد . او مدتها دعا کرد ، تا خدا نجاتش دهد ، اما از کسی خبری نشد .
سر انجام ، خسته و از پا افتاده ، با تخته پاره ها ، برای خود ، کلبه ای ساخت ، تا از خود محافظت کند .
اما روزی که بدنبال غذا رفته بود ، به هنگام بازگشت ، دید که کلبه در حال سوختن است !
او که امید خود را از دست داده بود ، فریاد می زد : خدایا ! چرا با من اینگونه کردی ؟!
صبح روز بعد با صدای کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد ، از خواب بیدار شد .
او از نجات دهندگان پرسید : شما از کجا فهمیدید من اینجا هستم ؟
آنها پاسخ دادند : ما متوجه علامتی که با دود اتش می دادی ، شدیم !
یعنی ، وقتی اوضاع خراب می شود ،
ناامید شدن اسان است ، اما ممکن است دود کلبه سوخته ، سفیر نجات خدا برای تو باشد !