#یوکابد ۲۷
برای ملاقات لعیا به بیمارستان رفته ام. اجازه ملاقات نمی دهند. توی سالن، آذر را می بینم که برای ملاقات اومده. با آذر و دخترش، مهری سلام و علیک می کنم. بعد آقای جوانی را معرفی می کند و می گوید ایشون هم نامزد مهری است!
گوشهایم تیز می شود!
چیزی نمی گویم و می نشینم.
تا بچه ها کمی از ما دور می شوند، فضولی ام گل می کند و می گویم:
آذر خانوم! مگه مهری ازدواج نکرده که میگی نامزد؟!
می گوید: نه!
با تعجب می گویم: یعنی دو ساله که نامزدند! چرا؟
(ناگفته نماند که مهری و نامزدش هر دو حدود ۳۵ سال دارند.)
آذر می گوید: والله فامیل دامادم فوت کردش و حالا یکسال و نیمه که براش عزادارند!
گفتم: چرا یکسال ونیم؟
گفت: وقتی قبلا پدر دامادم فوت کرده بود، اون اقوامشون یکسال و نیم عزادار بودند و عروسی بچه شون عقب انداخته بودند، حالا مادر دامادم می گوید ما هم باید تلافی کنیم و عروسی عقب بندازیم !
امان از جاهلیت که مخفیانه در بین ما زندگی می کند!!
توی دلم می گویم: خدایا بخاطر مهری و نامزدش، لعیا را خوب کن وگرنه یکسال دیگه هم باز باید بمونند!
#طرید