#روزنگار_کوثرنت
#زندگی_طلبگی
مادر بزرگم می گفت :
من کمتر از 12 سال داشتم که مرا شوهر دادند . با وجود اینکه دُردانه والدینم بودم ، ولی در خانه شوهر با سختی گذران زندگی می کردم .
علاوه بر اینکه خودم در تنور نان می پختم،
از چاه هم آب می کشیدم و با آن لباسها و ظرفها را می شستم .
اون موقع یخچال وجود نداشت و غذای هر روز را ، همان روز تهیه می دیدیم .
اون موقع پوشک که هیچ ، حتی لاستیک هم نبود ، که به بچه ها ببندیم .
زمستانها ، لباس و کهنه ها را در تنور خشک می کردیم و شبها در نور گرد سوز لباسهارا رفو می کردیم و گلدوزی و قلاب بافی می کردیم !
و البته همه ی بچه ها شیر به شیر بودند و پشت سر هم بدنیا می آمدند و با اینکه بهداشت وجود نداشت و یک در میان بچه ها می مردند ، اما مدام دور و برمان پر از بچه بود .
وقتی برای حمام به گرمابه می رفتیم ، صبح می رفتیم ، عصر برمی گشتیم ، چون باید چقدر لباس و چند تا بچه را می شستیم !
غذا ها یمان اغلب شوربا بود و سالی چند بار برنج می پختیم و اغلب سیب را فقط در عید می دیدیم !
وقتی کشف حجاب کردند، آنها مدت زیادی از خانه خارج نمی شدند و لذا دیوار حیاط شان را شکافته بودند و از حیاط های همدیگر رفت و امد می کردند تا حجابشان را از سرشان برندارند .
مادر بزرگم سواد نداشت ، پارک و سینما هم نرفته بود ، حتی بازار را هم ندیده بود و از دهاتشان هم بیشتر بیرون نرفته بود ، اما هیچ وقت اظهار نارضایتی نمی کرد !
من فکر می کنم مادر بزرگم من طلبه بوده ، ولی خودش نمی دانسته ! !
چون هم قانع بوده ، هم راضی و هم خانه دار و هم مطیع همسر و هم بچه های خوبی را تربیت کرده بود .
او هرگز خواسته ای نداشت که نرسیدن به آن ، افسرده اش کند !
زندگی طلبگی !