ریمل
#یوکابد ۲۴
روز سوم رفتن لعیا است. ناهار و چای ومیوه مهمانهای شهرستانی را دادم. بسختی سر پا هستم. غصه وروزه و بیخوابی امانم را بریده، فقط منتظر یه تلنگرم که زیر سرم برم!
وقت رفتن به مسجد است، با عجله لباس مشکی را می پوشم و راهی میشم.
مهمانها یکی یکی می رسند، بعضی ها وسط این غصه و روزه داری، ست کردن لباس و کیف و کفش و جواهرات یادشون نرفته ! طوری هم گریه می کنند که ریملشون سرازیر نشه!
من فکر کنم عزرائیل هم دنبال اینها بیاد، کلی معطل بشه تا اینها لباس انتخاب کنند و حاضر بشوند!!
غفلت بعضی ها از لایه اوزن هم ضخیم تر است !
#طرید