46) اذیت نکنید : زمان جنگ بود و عشق ما رفتن به دعای کمیل بود که برویم و اون جا کلی به سر و کله ی خودمان خودمان را بزنیم تا جنگ تمام شود !
پدرم همیشه شبها دیر از سر کار می آمد و موفق به شرکت در دعای کمیل نمی شد .
یک بار با اصرار از او خواستیم که زود از سر کار بیاید و با هم به دعای کمیل برویم .
پدرم می گفت : من خسته و کوفته ام و … ولی ما قول دادیم زود تمام می شود .
بالاخره پدرم آمد .
نمی دانم اون روز مداح از کجا آمده بود ؟ اول با کلی روضه دعا را شروع کرد و بعد گفت چراغها را خاموش کنند .
بعد گفت : دستها را بالا ببرید و دعا بخوانید . به یه کم هم قائل نبود و هی می گفت : دستها بالاتر از سر .
بعد گفت : بقیه دعا را ایستاده بخوانیم . پا شدیم و ایستادیم .
بعد گفت : بقیه دعا را در سجده بخوانیم . بعد کلی سینه زنی کرد . ما هم که اصلاً حواسمان به دعا نبود . فکرمان به پدرمان بود که بزور آورده بودیم .
خلاصه دو ساعته دعای کمیل با کلی حرکات تمام شد. فقط مونده بودیم با پدرمان چطور روبرو شویم ؟
نکته : اگر مداحی می کنید مراعات سن و سال همه را بکنید .