26) بچه ها :
همه اطرافیانم می دانند من عاشق بچه ها هستم و لذا از جمله کسانی هستم که طلبه ها از آزمایشگاه بهم خبر خوش بارداریشان را می دهند !
ولی : جایی در حال سخنرانی بودم که نوه صاحبخانه که پسر بچه 4 ساله ای بود ، آمد و روی مبل سه نفره کنارم نشست . مادرش امد او را برد ولی فایده نداشت . دوباره آمد و مثل پسر های پارکی ، یواش یواش خودش را به من حسابی چسباند ! الغرض سخنرانی را در حالت دست در گردن هم ادامه دادیم !
جایی در حال سخنرانی بچه 3 ساله ای آمد و جلوی من پشت میز ایستاد و مشغول مطالعه ی داخل کتاب شد . بردند و دوباره آمد . مجبور شدم مثل اقای پناهیان بچه به بغل سخنرانی را ادامه دهم .
جایی اول سخنرانی ام پسر کوچکی ماشینش را آورد و روی میز جلوی من مشغول بازی شد . آمدند او را بردند ، صدایی به قطر لوله پلیکا در آورد . گفتم ولش کنید عیبی ندارد . نتیجه این شد که کمی بعد ، پنج تا بچه روی میز مشغول ماشین بازی بودند ! و تا آخر سخنرانی هم این کار ادامه داشت !
منزل خواهرم جلسه می رفتم . اوایل سخنرانی پسر 3 ساله اش آمد و کنار من نشست . آمدند کشان کشان آمدند بردند ولی دوباره با یک کاسه چیپس برگشت و کنارم نشست و در عین اینکه خرت و خرت چیپس ها را می خورد ، با صدای بلند شعر « آهویی دارم خوشگله فرار کرده زدستم » را می خواند … . خم شدم و آهسته تهدیدش کردم . فایده نداشت .
جایی به یکی از بچه ها که دور و برم چرخ می زد ، شکلات دادم برود ، یکی دیگه هم پشت سرش آمد . جایی پسر بچه گردن کلفتی می گفت باید از این خرمایی که روی میز است بخورم و از میز کنده نمی شد . بزور او را بردند . دوباره داشت می آمد ، خواستم خرما را بهش بدهم تا قال قضیه کنده شود ، میکرفون را از دستم گرفت !
جایی مادری بعد سخنرانی گفت : می شود دخترم شعر بخواند . گفتم : بله . دیگر تمام نمی کرد !
نکته ندارد که ! !
:-) خیلی عالی بود استاد اما چقدر سخته که با وجود این بچه های بلا ادم سخنرانی کنه
احسنت