13) از مارمولک نترسید : در تابستانی به روستایی از سوی سازمان تبلیغات دعوت شدم . مجلس در یک حسینیه ای بود که مثل سوله ورزشی بود و سقف شیروانی داشت .
خیلی هم مستضعفانه بود . من هر چند وقت باید به این جاها بروم چون سهمیه دارم !
آنجا منبر داشتند و صندلی نداشتند و چون جمعیت زیاد بود ، بالای منبر رفتم . (کلاً من شرم دارم جای پیامبر ( ص) بنشینم و معمولاً تا مجبور نشوم بالای منبر نمی روم . )
وسط سخنرانی یه چیزی از سقف افتاد پایین پای من .
بین پا منبری ها ولوله افتاد .
وسط صلوات یواشکی پرسیدم : چی بود ؟ گفتند : مارمولک !
آهسته خودم را جمع و جور کردم .
اون صدای تالاپی که اون داشت ، حتماً نیم کیلو می شد .
تا اخر سخنرانی محکم چادرم را چسبیده بودم ! بعداً خبر دار شدم ، دفعه قبل هم که دوستم رفته بود ، سگ بچه ای وارد آنجا شده بود . مشکلات که یکی دو تا نیست !
نکته : 1) از مار مولک و حیوانات نترسید !