روزی دانشجویی سر کلاس پرسید :
استاد ! چرا شما مذهبی ها اینقدر برای ما تعیین تکلیف می کنید ؟
مدام بکن و نکن می کنید ؟
نمی گذارید ما هر طور که می خواهیم زندگی کنیم و جوانی کنیم ؟!
پرسیدم : منزل شما کجاست ؟
گفت : تهران ، فلان منطقه .
گفتم : از کی راه می افتید تا به کلاس ۸ صبح دانشگاه کرج برسید ؟
گفت : از ۵ صبح ، چون با وسایل نقلیه عمومی می آیم .
گفتم : عجب ! شما چرا اینقدر به خودت زحمت میدهی ؟
می توانستی درس نخوانی و مثل بقیه جوانها ، تا ده صبح بخوابی و بعد با یک بربری تازه ، جوانی کنی و …!
با تعجب به من نگاه کرد و گفت : استاد ! این حرف از شما بعید است .من چند سال درس می خوانم و به خودم سختی می دهم و در عوض یک عمر نان مدرکم را می خورم .
ومن گفتم : ما هم ۶۰ سال بندگی می کنیم و یک ابدیت ، بهره اش را می بریم !
و او دیگر حرفی نزد !