انگار یک تریلی 18 چرخ از رویم رد شده است ، تمام بدنم درد می کرد . من آدم قوی هستم و خیلی جاها کم نمی آورم ، ولی نمی دانم چرا اینطور شده بودم ؟ شاید توقع چنین رفتاری را نداشتم !
یواش یواش زمزمه های شیطان شروع شد .
( آخر من با این شیطان لعنتی خیلی ماجرا ها دارم که باید برایتان بگویم ).
مرحله اول : بدبخت ، بیچاره مگر مجبوری بیایی تبلیغ برای این دیوانه ها ؟ حوزه بس نیست ؟ مسجد و بسیج و سپاه بس نیست ؟
مرحله دوم : چقدر بهت می خواهند بدهند ؟ چندر غاز می گذارند توی پاکت و بهت می دهند ، ارزش این بی احترامی ها را دارد ؟
مرحله سوم : کم توی زندگی مشکل داری ؟ تو که مجبور نیستی بیایی ؟ از چند نفر باید بکشی ؟
مرحله چهارم : بگذار پایم به حوزه برسد ، من می دانم با مدیر چی کنم ؟ خودش نشسته پشت میز ، بعدش به ما می گوید لنگش کن !
مرحله پنجم : بر من لعنت اگر یک دفعه این جاها پیدایم شود ؟
مرحله ششم : این همه بهم زنگ می زنند ، دعوتشان را قبول نمی کنم ، با اون همه عزت و احترام ، حالا ببین کارم به کجا کشیده ؟
بعد مراسم خاک برداری را شروع کرد : خاک بر سر آموزش و پرورش ! خاک بر سر این دبیرانی که اینها را تربیت می کنند ! خاک بر سر ماها که این جوانان می خواهند مملکت را بچرخانند ، خاک بر سر من که کارم به اینجا کشیده چند تا بچه ضایعم کنند !
راه هم تمام نمی شد . انگار کش آمده بود . رمقی در تنم نمانده بود . مثل اینکه داشتم از اورست بالا می رفتم ، نفسم بالا نمی آمد !