کم کم حالم عوض شد و اعتماد بنفسم را از دست دادم .
خیلی سعی می کردم خودم را کنترل کنم و از کلاس خارج نشوم . این کار شکست بزرگی برای پیامبر( ص ) و امیر المؤمنین ( ع ) بود و باید تحمل می کردم تا خاطره خوشی از ضایع کردن یک استاد حوزه نداشته باشند !
چون اهل منطق نبودند واقناع عقلی فایده نمی کرد ، من بحث را از ادله عقلی به امور جنایی کشاندم و از ماجراهایی که به سر دختر ها آمده است گفتم . ولی این هم افاقه نکرد . این ساعت لعنتی هم نمی گذشت !
بالاخره زنگ خورد ومثل … از کلاس خارج شدند . کم مانده بود زیر دست و پایشان له شوم . آمدم دفتر و نشستم .
حالم خیلی بد بود . مثل کسی که تصادف کرده و یا تازه از اتاق عمل امده ، گیج و منگ بودم ! مدیر هم نکرد یک چیزی بیاورد بخورم . سرش شلوغ بود .
بعد خیلی با عجله با من خداحافظی کرد . البته قرار بود حق الزحمه ما را مدیر حوزه از آموزش و پرورش بگیرد . از لجم هم آژانس نگرفتم و پیاده راه افتادم . چی فکر می کردم ، چی شد ؟ تا خانه نیم ساعت راه بود .