3 ) بن بست 204 : می دانم که شاید خوشایندت نباشه و گفتنش هم برای من سخته ، ولی خیلی دلم می خواد که حرفهایم را بزنم ، شاید از میان این حرفها گره ای گشوده شود .
اول از همه بگم که ما همگی فکر می کنیم ویژه هستیم ! یه تافته جدا بافته که خدا ما را منحصراً بافته و یه حساب جدا برای ما باز کرده است . اصلا ً من سر این بحث ندارم که این درسته یا نه ! ! ! شاید هم راست باشه ! ولی همین تفکر ابتدایی منشأ خیلی از ین بستهای زندگی ماست !
چرا من ؟ چرا این همه دختر کم سواد و بی ریخت و بی هنر ، توی فامیل ازدواج کردند و اون وقت هنوز برای من ! موقعیت خوبی برای ازدواج فراهم نشده ؟ !
چرا من ؟ همه برادرهایم بلند قدند و من کوتوله ! همه خواهرهام چشمشون مثل آهو درشت و قشنگه و چشم من مثل منجق !
چرا من ؟ برادر و خواهر های کوچکتر و دست و پا چلفتی من ، اینقدر خوش شانس اندو شغل مناسب پیدا کردند و اون وقت من ! توی بدبختی و بیکاری دست و پا می زنم ؟
چرا من ؟ همه دوستام با یه پسر مؤمن و خوشگل ازدواج کردند و اون وقت هر چی چپر چلاقه ، به خواستگاری من میاد ؟
چرا من ؟ شوهرهای همه دوستام شغل مهمی دارند و مسئولیت دولتی دارند و مدام با هواپیما مسافرت می روند و اون وقت من ، چهار ساعت باید توی صف اتوبوس وایستم و وقتی دو ساعت بعد خونه می رسم ، ببینم توی اتوبوس کیفمو که توش پنج هزار تومن بوده ، زدند ؟
چرا من ؟ بچه های … چشم آبی و مو طلایی اند و اون وقت بچه منو هر کی می بینه ، می گه به کی رفته ؟