آبرو ریزی
حیاط کوچک ما که رو به خیابان بود ، دیوار نداشت و سرتاسر نرده بود و فرقی با کوچه نداشت . گربه طوری نعره می زد که هر کس که از خیابان رد می شد ، می ایستاد و با تعجب نگاه می کرد . این دیگه بدتر از اون طرف شده بود ، چون ماجرا به سطح اجتماع کشیده شده بود ! لذا هر چیز نرمی که در صورت اصابت ، جراحت ایجاد نمی کرد مثل دم پایی و لنگه کفش و جارو بسویش پرت کردیم ، ولی فایده نداشت . پسرم شلنگ را آورد و او را آب پاشی کرد . ایندفعه ولوم صدایش را ده برابر کرد . مثل سگ آبی ، خیس و خالی بالای نرده ها نعره می زد .
خالی بالای نرده ها نعره می زد .
در این مرحله ، سعی کردیم او را تطمیع کنیم . لذا از ناهار کمی کوکو سبزی مانده بود ، آن را داخل نان گذاشتیم و پسرم روی چهارپایه رفت و نان را به سمتش گرفت . او با مهارت خاصی کوکو را از داخل نان بیرون کشید و خورد و نان ماند توی دست پسرم و دوباره شروع به نعره زدن کرد . در مرحله بعد ، کار به چوب و چماق کشید ، چون آبروی چند ساله مان داشت می رفت . بعد کلی حرکتهای رزمی پسرم که فقط برای حیوانات بروز می دهد ! گربه خودش را به پایین پرت کرد و فرار کرد و خوشحال شدیم که ماجرا خاتمه یافته . پنج دقیقه بعد دیدیم که دوباره در حیاط نعره می زند !
موفقیت اسفندیار
بعد از سه شبانه روز نعره زدن ، مرحوم مادرم در تلفن من را نصیحت کرد و گفت : میدونی چیه ؟ این می خواد بیاد داخل خونه ! ثواب داره بذار بیاد . گفتم : مادر جان حاجی نمی گذارد و از گربه بدش می آید . البته پدرم هم از گربه ها متنفر بود وگرنه مادرم خودش مشتری او بود . نمی دانم چطور شد که کم کم نعره زدنش را متوقف کرد و شاید از اینکه موفق شده بود اینجا اطراق کند و ما را از رو ببرد ، حس خوبی بهش دست داده بود ! شیوه ی خوبی است که طرف را به مرگ تهدید کنی تا به تب راضی بشود ! از آنجا که خیلی هیکلی و تنومند بود ، اسمش را با پوزش از همه ی اسفندیار های خوب و دوست داشتنی ، گذاشتیم اسفندیار . ( یادتان باشد به همه چیز حتی اشیا اسم بگذارید . این شیوه پیامبر صلی الله بوده است . )