ظهر یک روز گرم تابستانی
یکی از ظهرهای گرم تابستانی بود که مشغول چرت زدن در گرما بودیم که ناگهان صدای نکره ی گربه نری ما را غافلگیر کرد . گربه تنومند و بزرگی ، مثل همانی که سر کوچه ی شما می ایستد و زنجیر می چرخاند ، دهانش را به در توری حیاط چسبانده بود ودر عین حالی که به ما زل زده بود ، با تمام قدرت نعره می زد که نه زوزه می کشید ! جالب این بود که فقط صدا در می آورد و زبان بدن او از هیچ ناراحتی حکایت نمی کرد و در کمال آرامش مشغول نعره زدن بود و اصلاً به خودش هم فشار نمی آورد . معلوم نبود این صدا را از کجایش در می آورد !
اول کمی مات و مبهوت به او نگاه کردیم . پدیده جدیدی بود ! بعد فکر کردیم حتماً گرسنه است و لذا کمی ماست محلی ( که مادر شوهرم از شهرستان آورده بود ) روی نان مالیدیم و گذاشتیم بخورد . اول کمی بو کشید و بعد از لیس زدن ماست شروع کرد به خوردن نان . نوبت تکه نان بعدی و بعدی شد . همه را خورد .( من هم بودم می خوردم ، چون که ماستش دست کمی از خامه نداشت ! ) خوب بنا بر قواعد طبیعی جانور شناسی ، منتظر بودیم بعد سیر شدن شکمش برود ، ولی این اتفاق نیفتاد و دوباره بعد خوردن نان و ماست ، دهانش را به توری چسباند و شروع به نعره زدن کرد .
خانه ما
من قبل از تعریف ماجرا باید در مورد خانه قبلی مان توضیحی می دادم . چون ما آدمهای ثروتمندی هستیم ! روی دامنه شیب دار سلسله کوههای البرز سکونت داریم ! خانه قبلی ما یک خانه قدیمی دو طبقه جنوبی بود که حیاط کوچکی رو به خیابان داشت ، ولی حیاط بزرگش اینطرف بود ( به طرف مانیتور شما ! ) و از خیابان به داخل خانه ما ده پله می خورد و پایین می آمد( تقریباً می شد زیر زمین ) ولی ازطرف دیگر، خانه ما هم کف حیاطی بزرگ بود . در طبقه بالای ما هم انسانی زندگی می کرد که بیشتر از خدا از او حساب می بردیم !