6 ) من ناسپاسم : برای ملاقات به بیمارستان رفته بودم . توی طبقات گیج می زدم ! به طبقه ای رسیدم ، سر در طبقه این بود : بخش بیماریهای ناشناخته ! فضولی ام گل کرد !
_ ببخشید این طبقه مال کدوم مریض هاست ؟
_ اونهایی که دقیقاً معلوم نیست چه مشکلی دارند ! و برای همین همه ی متخصص ها به این بخش رفت و آمد می کنند !
یاد حرف مادر بزرگم افتادم که می گفت : خدایا شکرت برای دردهایی که بهمون میدی و درمون هم دارند !
از زن جوانی پرسیدم : شما چرا اینجایی ؟ گفت : من هر چند ماه وقتی می خوابم ، به کما می روم ! و دیگری می گفت : من مجموع سه تا بیماری نادر زنان را دارم ! که در هر 1000 نفر یکی زنده می ماند !
……………………………………………………………………….
استاد قرائتی می گفت : خدمت عالمی رفتیم . پلکهای چشمش انعطافش را از دست داده بود ! پلک چشمش را با دستش بلند می کرد و ما را نگاه می کرد . وقتی رها می کرد ، پلک چشمش بسته می شد !
……………………………………………………………………
هفته پیش ختم بانوی 35 ساله ای رفتم . اون بخاطر عمل جراحی که روی مغزش انجام شده بود ، تمام بدنش فلج شده بود و چهار سال در این حال بود . بعد از فلج شدن او ، شوهرش ، او را رها کرده و با پسر 3 ساله اش به شهرستان برگشته بود ! از دختر ، مادرش نگه داری می کرد . فقط دست راست دختر کار می کرد و فقط با آن دست سینه می زد و یا حسین می گفت ! آنقدر سینه زده بود که سینه اش زخم شده بود و روی سینه اش بالش می گذاشتند . عکس او در دیوار بود ، او بسیار زیبا بود !
…………………………………………………………………..
برای عرض تسلیت خانه ی صغری خانوم رفتیم . رنگ و رویش سفید بود . دیگر نای گریه نداشت ! تمام مفاصل انگشتان دستش متورم بود . ساکت بود و آرام و خسته . 60 سالش می شد ! این پسر سوم او بود که فوت می شد ! هر سه پسر او به محض بالغ شدن از کمر به پایین ، فلج می شدند و در 35 سالگی فوت می کردند . هر سه پسر مؤمن و نماز خوان بودند و روزه می گرفتند ! مادر هر روز با تن نحیف و لاغرش ، آنها را بغل می کرد و چند بار دستشویی می برد و آنها را خودش حمام می کرد ! خانه آنها کوچک بود و طبقه ی دوم ، با پله هایی تیز و سرپایین ! اما هرگز کلمه ای ناشکری از او شنیده نشد ! از خودم بدم آمد . من مرد حرف بودم و او مرد عمل !
………………………………………………………..
اون مرد بزرگی بود . هر کس توی شهرمون مشکل داشت و به اون مراجعه می کرد ، دست خالی برنمی گشت . ولی حالا یکسال بود که به چیزی مثل کما فرو رفته بود . توی بخش ویژه نبود ، ولی همه ی بدنش فلج شده بود . توی اطاق رفتم . کنار تختش ایستادم . خانومش گفت : حیدر آقا ، پاشو ببین کی اومده ؟ حیدر آقا که ساکت روی تخت افتاده بود، با موهایی چرب که خانومش شونه زده بود ، چیزی نگفت ! از وقتی فلج شده بود ، هر بار که یک انگشت دست یا پاشو تکون می داد ، براش قربونی می کردند !تا حالا چند بار براش گوسفند کشته بودند ! از اتاق زدم بیرون . کاش یه جایی بود که حسابی گریه می کردم .
داشتم فکر می کردم من از صبح چند بار انگشتامو تکون دادم ؟