روی ستون برق خیابان کاغذی چسبانده بودند : ” یک قطعه طلا پیدا شده است . با این شماره تماس بگیرید . ” خدایا سپاس که در شهر ما هستی و دلم را گرم می کنی !
روی ستون برق خیابان کاغذی چسبانده بودند : ” یک قطعه طلا پیدا شده است . با این شماره تماس بگیرید . ” خدایا سپاس که در شهر ما هستی و دلم را گرم می کنی !
خدایا ! سحرگاه که به در خانه ات آمدم ، یک گونی گناه ریز و درشت آوردم و یک چمدان حاجت و نیاز !
مرا ببخش که سوغاتی برایت نیاوردم !
یک فقیر و نیازمند و ممکن الوجود ی که امکان خود را به گناه نیز آلوده است و بیچارگی اش مضاعف شده است ، چه دارد که سوغاتی هم بیاورد ، آنهم برای خدایی که غنی بالذات است ؟
بهتر است کسانی که در روز هفتم اسفند نمی خواهند رأی بدهند ، پشت شیشه ی ماشین خود بنویسند : ” من ایرانی نیستم ! “ مثل مردم دیگر کشورها که دغدغه انتخابات ما را ندارند ، چون این انتخابات به سرنوشت آنان مربوط نیست !
برای عرض تسلیت رحلت پیامبر ص ، به خانه ی دخترش می روم ! اما آنجا در کوچه همهمه است !
من از همهمه می ترسم !
عده ای جمع شده اند ، صداها به زشتی و دشنام بلند است ! شمشیر ها در هوا می رقصند ، دود و آتش به آسمان می رود !
نزدیکتر می روم . . . وای خدای من ! این که خانه ی مهبط وحی است !
بانویی زخم خورده پشت درب افتاده است !
و مرد ی را دست بسته می برند !
و طفلانی سرگردان و هراسان به هر سو می دوند !
باز من دیر رسیدم ! !
