7 ) یلدای غیبت : آقا جانم ! به من کمال انقطاع از غیر خودت را موهبت کن و بازم دار از اینکه بذر مهر را در پای هر بی لیاقتی بیفشانم ! تو این گونه کرده ای ، بارها آیه های رهایی را به من الهام کرده ای ، قوت تلاقی را از نگاهم گرفته ای تا وادارم کنی چشم از همه فرو بندم ، جوابهای سربالایشان را به گوشم رسانده ای تا فقط ، اجابت تو را بجویم !
ولی دریغ ! . . . من با میخک لبخندی ، داوودی وعده ای ، بنفشه ملاطفتی ، که پیش رویم نهند ، خویش را می بازم و می اندیشم که شانه هایشان جای تکیه دادن است ! و آن گاه ، گلدانهای شب بویت یادم می رود ، بوی محبوبه های باغچه ات فراموشم می شود ! و وقتی دوباره به درهای مسدودشان بر می خورم ، باز بودن با تو را آرزو می کنم ! اما چه سود که این داستان ، کسل از تکرار است !
اکنون اگر از بام ملکوت برخفّت من افسوس می خوری ، من به تو را داشتن مفتخرم ! آقا جان ! تو از من ملول شدی اما ، نگذاشتی صاحبی دیگر برگیرم ! از با من بودن ، روحت به استغفار افتاد ، اما هم چنان به من هستی بخشیدی ! پس باز همراهم باش ! من را مسکین و یتیم واسیری بدان که بر در خانه ات راحله افکنده است ! دردت بجان نحیف و زخم دیده ام !
منبع : همان