صدای مادر توی گوشم مانده بود که به پسرش می گفت : اون زهرمار بذار زمینو و بیا سر این فرشو بگیر ! منظورش گوشی همراه بود ! من داشتم فکر می کردم : بچه ها تقصیری ندارند که ! اگه گوشی همراه فقط بالای درخت آنتن می داد و بچه ها باید نردبون می گذاشتند و می رفتند بالای درخت ، تا حرف بزنند ، دیگه مادرها اینقدر عصبانی نبودند !
من توی درس منطق نمره ی خوبی نداشتم ، و نمی دونم این سوال ها درسته یا نه :
1) آیا سهولت باعث بیچارگی بشر امروزی است ؟
2)اگر سهولت بد است ، پس چرا مادرها عاشق جارو برقی و ماشین لباسشویی و ظرفشویی و . . . هستند؟
3) آیا بشر دیروز بخاطر بی بهره بودن از سهولت ، زندگی انسانی تری داشت ؟
4) آیا برای خوب بودن ، باید قید سهولت را زد ؟
5) اگر سهولت خوب است ، چرا همه آرزوی گذشته را دارند ؟
6) آیا سهولت ، بشر را بسوی لذات حیوانی بیشتری سوق می دهد ؟
7) آیا سهولت در کیفر و پاداش اخروی اثر گذار است ؟ آیا دین و شریعت در این مورد سخنی دارد ؟
8) آیا کار باسهولت و بدون سهولت برای خدا فرق دارد ؟
9 ) آیا سهولت طلبی حد و مرزی دارد ؟
10 ) آیا حق انتخاب در باره سهولت داریم و یا هر چیز سهلی را باید انتخاب کنیم ؟
11) چه آدمهایی همیشه دنبال سهولتند؟
12) آیا سهولت در کنار آسایش ، آرامش هم می آورد ؟
13 ) آیا کار سهل و آسان در تکامل معنوی انسان نقشی ندارد ؟
14 ) نظر جامعه شناس ها و روان شناس ها در باره این سوالها چیست ؟
15) سی سال دیگر سرنوشت انسان با این سهولت خواهی چیست ؟
باید سه ماه روی اینا فکر کنم !
بسمه تعالی
- خدا به قوم حضرت موسی، نعمت های فراوان داد … دریا رو پیش چشم اونها شکافت … از آسمان برای اونها غذا فرستاد … و اونها بدون اینکه ذره ای زحمت کشیده باشن از تمام اون نعمت های استفاده کردن … زمانی که حضرت موسی، 40 روز به طور رفت … اونها که رسما وجود خدا رو با چشم هاشون دیده بودن … گوساله پرست شدن … یه گوساله از طلا درست کردن و چون فقط از توش صدا در می اومد جلوش سجده کردن … خدا باز هم اونها رو بخشید … اما زمانی که بهشون گفت وارد این سرزمین بشید … اونها خودشون رو کنار کشیدن و به حضرت موسی گفتن … موسی، تو با خدات به جنگ اونها برو … وقتی جنگ تموم شد بیا ما رو خبر کن … می دونی چرا این طوری شد؟ … .
داستان عجیبی بود که هرگز نشنیده بودم … سرم رو به علامت نه تکان دادم … نمی دونم … شاید احمق بودن …
تلخ، خندید … اونها احمق نبودن … انسان ها زمانی برای چیزی ارزش قائل میشن و به چشم نعمت بهش نگاه می کنن که براش زحمت کشیده باشن … اونها هیچ زحمتی نکشیده بودن .. خدا بدون دریغ به اونها روزی داد … خدا به جای اونها با دشمن اونها جنگید … فرعون رو غرق کرد و اونها رو نجات داد … حتی لازم نبود برای به دست آوردن غذاشون تلاش کنن … اونها دیگه نعمت های خدا رو نمی دیدن … مثل بچه یه خانواده پولدار که از فرط ثروت زیاد … با 100 دلاری سیگار درست می کنه و آتیشش میزنه … از دید اون، تک تک اون دلارها بی ارزشه چون از روز اول، بی حساب بهش دادن … اما از دید یه آدم فقیر، تک تک اونها جواهره … خدا به بشر نشان داد که ما باید برای نعمت ها سختی بکشیم … بجنگیم و تلاش کنیم تا قدز اونها رو بدونیم … آدمی که هر روز بدون مشکل، نفس می کشه … هرگز به اون نفس ها و اکسیژن به چشم نعمت نگاه نمی کنه … و هیچ وقت ارزش اونها رو نمی فهمه تا زمانی که اون نعمت رو از دست بده … مثل اون ماهی که غرق در آبه و مفهوم دریا رو نمی فهمه … .
قطعه ای ازیک داستان بسیارزیبا