یه آقایی خونه ای می ساخت ، از شهرداری براش نامه اومد . رفت ببینه چه خبره ! بهش گفتند چند ده میلیون جریمه ساخت و ساز شماست . اون برگشت به خونه ولی توقع این همه جریمه را نداشت . خیلی ناراحت بود ، اون قدر که همون شب فوت کرد !
………………………………………………………..
یه آقایی تریلی داشت . بار آهن و میلگرد زده بود . توی خونه داشت استراحت می کرد که صدای روشن شدن تریلی را از خیابون شنید ! فریاد زد : تریلی بردند ! پسرها دنبال تریلی بیرون می دوند . دزد ناشی که رانندگی تریلی رو بلد نبود ، کمی بالاتر تریلی رو توی جوی آب انداخته بود و در رفته بود ، بچه ها که با تریلی به خونه برگشتند ، پدرشون از ترس سکته کرده بود و مرده بود !
……………………………………………………
یه آقایی از مردن خیلی می ترسید . بهش توصیه می کنند : شما برو غسالخانه ، یکبار شما را بشویند ، ترست می ریزد ! این بابا هم غسال آشنایی پیدا کرده بود و رفته بود تا غسال او را بشوید ! غسال که با لیف و صابون اومده بود او را بشوید ، مرد در حالی که روی سنگ غسالخونه دراز کشیده بود ، گفته بود : من از این لیف چندشم می شه ! یه لیف تازه نداری ؟ غسال گفته بود : چرا ! الان میرم برایت میارم ! غسال که رفته بود ، جمعی مرده ای را وارد غسالخانه کرده و مدام غسال را صدا می زدند . مرد که روی سنگ خوابیده بود ، نیم خیز شده و گفته بود : غسال رفته لیف بیاره ! مردم که او را عریان و نیم خیز روی سنگ دیده بودند ، پا به فرار گذاشته بودند و یکی از آنها در همان دم سکته کرده بود و فوت شده بود !
………………………………………………………
اینهایی که گفتم ، واقعی بود ! این ماجرا ها منو یاد یه نقل روایی انداخت ! مردی در محضر سلیمان نبی ع بود . شخص دیگری بر سلیمان نبی وارد شده و به مرد نگاه تندی انداخته و سپس مرخص شد . مرد از سلیمان نبی ع پرسید : این آقا کی بود ! به نحوی خاصی به من نگاه می کرد ! سلیمان نبی فرمود : او عزرائیل بود . مرد وحشت زده شده و از سلیمان نبی خواست که او را به دورترین نقطه ی زمین سیر دهد . حضرت وی را سوار قالیچه اش کرد و لحظه ای بعد که او در هندوستان پیاده شد ، عزرائیل جانش را گرفت ! دفعه ی بعد که سلیمان نبی ع عزرائیل را دید ، از او پرسید : چرا به آن مرد اینطور نگاه کردی ؟ عزرائیل گفت : قرار بود من لحظه ای بعد جان او را در هندوستان بگیرم ، وقتی او را نزد شما دیدم ، تعجب کردم !
…………………………………………………..
شرح : در دنیا از چیزی نترس !