نمی دونم چرا بعضی وقتها آدم نمی تونه بعضی چیزها رو تغییر بده ! انگار بفکر آدم نمی رسه ! حبوباتم توی سطل های کوچیک بودند و کابینت هم تنگ و باریک ! هر دفعه برای برداشتن نخود یا لپه یا . . . 65 سطل را معاینه می کردم !
عقلم هم نمی رسید که ماشین شاستی بلند نمی تونم بخرم ، ولی می تونم این سطل ها رو عوض کنم و این روند روزمرّگی ادامه داشت تا بفکرم رسید حبوباتو در ظرف شیشه ای بریزم . وای چقدر عالی شده بود . می تونستم در باره محسنات این تغییر و تحول یه کتاب بنویسم !
حالا دیگه حبوبات واضح بودند ! تا نگاه می کردم پیداشون می کردم ! اندازه اونها هم دستم بود که چی داره تموم میشه ! احتمال کرم زدگی هم فوری مشخص می شد ! تازه کیفیت مواد هم بهتر حفظ می شد ! اگه خودم هم نبودم ، غریبه هم براحتی حبوباتو پیدا می کرد ! وای شیشه چقدر قشنگه ! زلال ! شفاف ! بیرنگ ! ساده ! تمیز ! روشن و واضح !
کاش دل آدمها هم از شیشه بود . راحت می دیدی توی دل مردم چه خبره ! عشق و محبت یا کینه و نفرت یا ترس و وحشت یا شوق و قدرت . . .
دیگه لازم نبود با دقت به حرفاشون گوش بدی ! یا در مورد حرفاشون تردید کنی ! یا از دو رویی اونها حالت بد بشه ! یا در مورد شون قضاوت غلط کنی ! یا در باره شون تحقیق کنی ! همه چی واضح و روشن و شفاف بود !
وروزی خواهد آمد که انسانها دل هاشونو روی دست گرفته و نزد خدا می آیند ! آنها برای خدا هدیه آورده اند !
بسیار زیبا
از حضور شما در وبلاگمان خوشحال می شویم