#یوکابد ۲
ساعت ۱۱ صبح ،روز شهادت امام علی ع بود ، کتابهایم را باز پهن کرده بودم، ولی تصویر لعیا یک در میان، وسط خطوط کتاب بود!
حاجی گفت: برای لعیا ملافه نخی آوردم، دورش بدوز ببریم براش.
کتابها را ول کردم، رفتم سر چرخ خیاطی، چقدر ملافه نرم بود. دوختمش، تموم که شد، دیدم کمی چروک است، اتو کردم تا لعیا خوشحال بشه، از بس که این دختر با سلیقه است، آدم باهاش جون بسر می شود!
تلفن زنگ زد: دویدم سر تلفن، فهیمه بود: لعیا ایست قلبی کرده ، بدوید بیمارستان!
ملافه را به گوشه ای پرت کردم و به سعید زنگ زدم بیا بریم بیمارستان!
تا سعید بیاد، نیم ساعت کشید و من دم در گریه می کردم!
دلم شور می زد، سعید تلک و تلک رسید و گفت : مامان حالا چرا هول می کنی؟
حوصله نداشتم جوابش بدم، اینقدر بدم میاد از اینکه با هر چیزی منطقی رفتار کنند!!
اصلا منطق چیه؟!
روز عاشورا منطق کجا بود؟
روز سیلی در کوچه منطق کجا بود؟
روز سقیفه منطق کجا بود؟
چرا همش دست و پای ماها را با منطق می بندند؟
خودم همیشه از مراجعانم میخوام منطقی رفتار کنند، اما گاهی باید از منطق رد شد!
امروز چه روزی بود ؟ منطقی بودن یا از منطق رد شدن؟!
#طرید