#المراقبه
بعد مدتها سادات را می دیدمش.
حالم را خوب می کرد.
پرسیدم : کجایی؟ هنوز تهرانی ؟
_ نه! اومدیم کرج !
_ کی اومدی ؟
_یک مدتی هستش !
بعد گفت : میخواستم یک چیزی بهتون بگم !
وقتی می خواستیم بیاییم کرج ، برای اجاره پول کم داشتیم ! هر جا می رفتیم ، جای مناسب پیدا نمی کردیم !
آقاسید هم که دستش تنگ بود ،چون موقع ازدواج ، بهم گفته بود، قرض و دین پدرش را گردن گرفته و هیچ کدام از برادرها گردن نگرفتند، مدام باید قسط می داد!
یک خانه ی اجاره ای دیدیم، خانه ی مادر شهید بود.
خیلی خوشمان آمد ! ولی قیمتش برای ما گران بود! خسته و نزار برگشتیم!
دو روز بعد بنگاهی زنگ زد که مادرشهید اصرار دارد شما را ببیند!
با تعجب رفتیم منزل مادرشهید!
مادرشهید گفت : خانه را اجاره می دهم به همان پولی که دارید !!
خیلی تعجب کردیم !
علت را پرسیدیم !
گفت : بعد از رفتن شما، پسر شهیدم به خوابم آمد و گفت : چرا بچه سید ها را ناامید برگرداندی ؟!
_و من مبهوت نگاهش می کردم!!
چرا فکر می کنم همه خبرها ، توی این دنیای پست و دنی است ؟!
چرا گوشهای قلبم، کر است ؟!
#طرید