#دختر_خیابان_انقلاب
محبوبه باز اجازه می خواهد! این دفعه ی سوم است که اجازه می گیرد. بازرسِ مرکز، داخل راهرو است، به محبوبه اشاره می کنم، منتظر باش!
تا بازرس به دفتر می رود، آهسته به محبوبه اشاره می کنم که زود برود و برگردد!
محبوبه می رود!
خدا از من بگذرد برای تخلف از مقررات!
مادرش هفته پیش اومده بود و می گفت: روان شناس گفته شدت اضطراب و استرس محبوبه بالاست و باید دارو بخوره. وقت امتحان هم قادر به نگه داشتن خودش نیست! از بس که پدرش در خانه داد و بیداد می کنه.
مادر محبوبه می گفت: « پدر محبوبه بیست ساله که جانباز اعصاب و روان است و از دست ضرب و شتم پدرش، هر دو به تنگ آمده ایم. هر وقت فیلم جبهه را نشان می دهد، منصور تمام مبل و میز و صندلی را وسط هال جمع می کند و سنگر می گیرد و مدام فریاد می زند: بیایید الآن خمپاره می آید! توی خونه دیگه هیچ چیز سالمی نداریم! »
خیلی دلم می خواست بگم: آقا منصور تو در موفقیت و شادکامی ما سهم بزرگی داشتی، ولی ما در سختی های خانواده ات هیچ سهمی نداشتیم!!
ما رو ببخش!
از جانبازی آقا منصور تا دو سال قبل از شهادتش، هیچ ارگان و نهادی خبر نداشت! آنها وقتی خبردار شدند که منصور و خانواده اش تمام شده بودند!!
#دختر_ خیابان_انقلاب اگر یه جو معرفت داشته باشی، می فهمی که منصور و خانواده اش برای چه تمام شده اند؟!
#طرید