چند ماهی بود که خواهر زاده جعفرآقا، ازدواج کرده بود و به تهران آمده بود.
با اینکه ما قبلاً عروس خانوم را پاگشا کرده بودیم، گفتیم طبق سنت دیرینه، اونها رو به افطار هم دعوت کنیم.
چون خانه ی آنها تلفن نداشت، من چند روز قبل ، به محل کار سعید آقا زنگ زدم و دعوتشون کردم. ایشون هم با اخلاقی که داشت، فوری و بدون هماهنگی با همسرش پذیرفت.
روز موعود فرا رسید.
افطاری که خودش دنگ و فنگ زیاد دارد، چه برسد که بخواهی عروس خانوم را دعوت کنی! آن وقت زحمت به توان دو می شود!
از صبح خیلی زحمت کشیده بودم و با اینکه اصلاً اهل اسراف نیستم، ولی سفره رنگینی تدارک دیده بودم.
بچه ها هم کلی ذوق می کردند که هم دلی از عزا در میاورند و هم عمه زاده ی شان را می بینند!
یک ساعت مونده به افطار، تلفن زنگ خورد.
سعید آقا بود!
من با عجله پرسیدم: پس چرا راه نیفتادید؟!
سعید آقا گفت: زندایی جان ! ببخشید ما نمیتونیم افطار بیاییم، ببخشید خیلی شرمنده شدیم!
و گوشی قطع کرد!
من همانطور که چشمم به سفره پهن شده ی افطار بود، بریده بریده گفتم : سعید آقا بود، گفتش نمیان!
جعفر آقا با تعجب جلو اومد و گفت : واسه چی؟
گفتم: نمیدونم که!
بچه ها هم مات و مبهوت منو نگاه می کردند!
جعفر آقا که در این موارد شاذ و نادر، سه روز در بهت فرو می رود، فوراً گفت: به حاج خانوم ( مادرم ) زنگ بزن و بگو با آقاجون افطار بیان اینجا!
گفتم: الان؟
جعفر آقا گفت: حالا زنگ بزن !
زنگ زدم. مادرم برخلاف همیشه که باید سه ساعت التماسش کنی تا سر سفره ی داماد بنشیند، فوری قبول کرد و چون نزدیک بودند، یک ربع نشده، سر رسیدند!
تا سفره ی افطار دیدند، مات موندند!
_ ای بابا! چرا اینقدر به زحمت افتادید؟ ما که غریبه نبودیم و …!
(البته من هم آدمم و برای والدینم ارزش قائلم، ولی خودشون متوجه شدند این سفره مثل سفره ی افطار همیشگی نیست! )
بالاخره اذان شد و افطار کردیم!
ولی پدر و مادرم تا موقع رفتن مدام می گفتند : چرا توی زحمت افتادید؟ این همه غذا و میوه و …!
ما هم مدام با خنده مرموزی می گفتیم: چه زحمتی! قابل شمارو نداره!
اما ته دلمون حال غریبی داشتیم که تا بحال تجربه نکرده بودیم!
تلفیقی از حال خائنین و شرمندگان!
بچه ها را هم قبلاً توی اتاق برده بودم و حسابی توجیه( و شاید هم تهدید) کرده بودم که نم پس ندهند!
اون شب خیلی به والدینم خوش گذشت ولی ما در ضمیر خود شرمنده بودیم!
و من دقیقاً متوجه نشدم که ثواب این افطاری چطور محاسبه شد!
حالا چونکه مادرم پیش خداست، همه چی رو در مورد افطار اون روز فهمیده!
مادر جون! منو ببخش! تو اون روز با قبول دعوت ما، جلوی یه اوقات تلخی را گرفتی!
و همه ی مادرها غیر از این، از خدا چی میخوان! این به اون در!
( این ماجرا مربوط به سالها قبل است )