مادر بزرگ
قرار بود چند روز قبل، بهم پیامک بدهد و وقت جلسه را یاد آوری کند تا اینکه پیامکش اومد: استاد ! دو هفته است که مادربزرگم به رحمت خدا رفته است، جلسه را هم منزل ایشون برگزار می کنیم …
مادر بزرگش 89 سال داشت و بانویی داغدیده و زحمتکشی بود.
من هم رفتم خانه مادر بزرگ. یه خونه کوچیک و با صفا. برخلاف بیشتر خونه ها، که برای ترتیب مطالب بزحمت می افتم و گاهی هم حرف ها گم می شوند، حرف ها مدام به ذهنم هجوم می آوردند، انگار پشت سر هم صف کشیده بودند. انگار من نشسته بودم و کسی دیگه حرف می زد!!
خدا رحمت کند مادر بزرگش را خوب بود و خوب زندگی کرد و بخاطر همین زحمت من را هم برای سخنرانی کم کرد!
کاش همه خونه ها ، مثل خونه این مادربزرگ بود، حتی خونه ی خودم !!
@shamimemalakut