صبح که از خانه بیرون می اومدم، مادرگربه را دیدم که توی حیاط کلافه و پریشان است و دور خودش می چرخد!
یه پیشت کردم و از خونه اومدم بیرون.
کمی جلوتر بچه گربه را ماشین زده بود و وسط کوچه افتاده بود و مرده بود! حتماً واسه همین مادرگربه کلافه بوده! خیلی ناراحت شدم که چرا درکش نکردم!
اما از طرفی خوشحال شدم که زبان گربه ها را نمی فهمم! وگرنه اول صبحی، مثل آیة الله بهاءالدینی ره به مصیبت دچار می شدم!
در کتاب نردبان آسمان ، نقل شده که چند روز بود گربه ی منزل آقا می اومد و کنار پنجره ی اتاق حضرت آقا، ناله می کرد!
اهالی خانه می خواستند گربه را برانند، آقا فرموده بود : کاری به او نداشته باشید ! گربه به من می گوید تو بزرگ این خانه ای و بچه های من در خانه ی تو گم شده اند، باید آنها را برگردانی!
….
حالا فکر می کنم که جهل ، خیلی هم خیلی چیز بدی نیست، باعث می شود آدم در لاک حس گرایی و ظاهر بینی، فرو رود و نداند که در خفا و باطن چه اتفاقاتی می افتد و در نتیجه بهش خوش بگذرد!
پس باید آنها که علم دارند، خیلی غصه دار باشند! مثل امام زمان عج!!!
حالا بین دو راهی مانده ام: لذت جهل و یا درد علم؟
به قران تفألی می زنم تا تکلیفم روشن شود:
«… وَقُل رَّبِّ زِدْنِي عِلْمًا »
«… ﻭ ﺑﮕﻮ : ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ! ﺩﺍﻧﺶ ﻣﺮﺍ ﺑﻴﻔﺰﺍﻯ »
( طه / 114)
#طرید
@shamimemalakut