#آزادگان
ایام بازگشت آزادگان بود. هرزگاهی محله ای چراغانی می شد و پرچم ها به اهتزاز در می آمد و ما متوجه می شدیم که آزاده ای بازگشته است. اون وقت ما بجای اینکه هر روز بچه به بغل پیکر شهدا را تشییع کنیم ، برای عرض تبریک و تهنیت و دیدار با آزادگان، کوچه ها را هروله می کردیم، چه روزهای خوبی بود. فقط باید زمان جنگ را تجربه کنی تا بدانی چه می گویم!
عیسای حوریه خانم، همسایه دیوار بدیوار ما هم یک سالی بود که مفقود شده بود. خیلی پرس و جو کرده بود. اغلب دوستان عیسی گفته بودند چون خبری ازش نبوده، پس لابد اسیر شده.
حوریه خانم هم از بدو ورود آزادگان، گوسفندی خرید و آن را به حیاط بست و شب و روز آماده باش برای آمدن عیسی بود. به ما هم گفته بود شاید مهمانی زنانه را خانه ما برگزار کند. خیلی خوشحال بود، انگار عروسی عیسی بود!
گوسفند هم کم نمی گذاشت و مدام بع بع می کرد و چون درِ خانه حوریه خانم همیشه باز بود، بچه های کوچه، مدام به گوسفند سر می زدند و برای خود سرگرمی پیدا کرده بودند.
ما هم مثل حوریه خانم، خوشحال و منتظر بودیم و با هر صدایی به کوچه می دویدیم.
اما یک هفته گذشت، از عیسی خبری نشد. دو هفته گذشت،از عیسی خبری نشد.
و یک ماه گذشت کوچه ما چراغانی نشد. حالا صدای گوسفند که اول همه ما را خوشحال می کرد، مایه غم و غصه شده بود و ما هم همراه صدای مأیوسانه گوسفند، پنهانی اشک می ریختیم!
انگار خود گوسفند هم ناراحت بود که چرا به درِ خانه خدا قبول نشده است!
بعد از دو ماه گوسفند را پس دادند!
گوسفند که رفت، امید همه ناامید شد.
چون عیسی در خاک عراق، بدون کفن به آرامی و راحتی خوابیده بود. خدا، عیسی را بدون قربانی پذیرفته بود!
#طرید
@shamimemalakut