همه ی ما می دانیم که پایتخت نشینان ، بیشتر از شهرستانی ها از طبیعت محروم هستند و لذا وقتی ما به شهرستان می رویم ، اولین کاری که اقوام لطف کرده و انجام می دهند ، این است که ما را به باغ و بوستانی ببرند تا روحیه ی ما بهتر شود و انگیزه بیشتری برای زندگی پیدا کنیم !
ولی از طرف دیگر ، این پیک نیک ها لباس و کفش مخصوص بخود می خواهد و برای دو روز سفر و انهم با ماشین فسقلی و با 5 سرنشین ، که نمی شود لباس پیک نیک هم برد !
چون تقریبا غیر از پشت ماشین ، بغل هر کدام از ما ، مقداری از تجهیزات و مأکولات تعبیه شده است ! اگر یک نوه شیطون را هم به این کلکسیون اضافه کنید که قصد دارد ، داخل ماشین همه ی بازیها اعم از اتل و متل ، و تاب بازی را اجرا کند ، خودتان باید حدس بزنید ما با چه حالتی ، انبساط خاطر خود را فراهم می آوریم !
به هر حال رفتیم و به شهرستان رسیدیم و فردا اول صبح ، با همان لباس های پلو خوری و کفش مجلسی عازم ، باغ و باغات شدیم . غیر از خانواده ی ما و خانواده ی خواهر شوهر و خانواده ی برادر شوهر ، دو عدد خانم سالمند که شامل مادر بزرگ و عمه خانم می شدند ، همراه ما بودند .
ما که داخل ماشین بعلت اینکه نفرات زیاد بود ، و و بغل هر کدام هم قسمتی از خوراکی ها قرار داشت ، تقریبا رو به موت بودیم و لذا به محض خروج از شهر ، هر درختی را می دیدیم ، داد می زدیم اینجا خوبه ! نگه دارید .
ولی جعفر آقا ( داماد محترم ) می گفت : یه جایی هست که خیلی عالیه ! ما هم زیر لب غر می زدیم که : خودش نشسته جلو و از ما خبر نداره .
تا اینکه به جایی که جعفر اقا گفته بود ، رسیدیم . واقعا راست می گفت . رودخانه کم عمقی ، با آب زلال و درختانی که بواسطه ، نزدیک شدن پاییز ، برگ هایشان زرد رنگ شده بود ، خیلی منظره زیبا و قشنگی را درست کرده بود .
به هر حال ماشین ها را کنار جاده پارک کرده و هر کدام با یک عالمه وسایل عازم لب رود خانه شدیم .
هر کدام از خانم ها هم یا دست بچه ای را گرفته بودند و یا دست مادر یزرگ و عمه خانم .
اینجا یاد آخرت افتادم که چطوری می خواهیم وزر و بال اعمال خود را حمل کنیم . البته در آخرت از قابلمه آش و برنج و دبه دوغ و کلمن و … خبری نیست !
رفتیم و کنار رود خانه زیر درخت اطراق کردیم .
نکته جالب این است که خاندان ما بر خلاف غربی ها ( که با یک کنسرو و یک بطری اب پیک نیک می روند ) ، همه ی آداب میمهانداری را در کوچه و باغ هم رعایت می کنیم تا مبادا مقبول نبیفتد !
لذا قابلمه برنج و خورشت و سالاد و آش بعد از ظهر و دوغ و کلی کاسه و بشقاب و نوشابه و رادیو و جانماز و بالش و پتو ، با دبه های آب و آفتابه . . . را همراه اورده بودیم !
آقایان غیر از جعفر آقا رفتند دوری بزنند و ما کمی که نشستیم ، از درخت انواع حشرات ، دور سرمان جمع شد .
البته ، موجودات دیگری هم بودند که نخواستیم بگوییم مبادا حالتان بد شود .
آفتاب هم داشت به سمت ما بالا می آمد .
جعفر اقا گفت : برویم اون سمت رودخانه ، اون جا تا غروب سایه است و درخت هم ندارد و بدون اینکه منتظر جوابی از ما بشه ، فلاسک چای و با قندون و استکان برداشت و پاچه شلوارش را بالا زد و از آب رد شد و رفت آنطرف !
و ما زنها با کلی وسایل ماندیم اینطرف .
خوب برای من که ، سالهای زیادی با فمنیستها سر و کله زده بودم ، اینجا با خودم گفتم : حق با فمنیستها ست که باید خدمت آقایان را رسید !
مادر بزرگ و عمه خانم گفتند : ما عمراً از توی آب رد شویم . راستش خود ما هم بدلیل محذورات شرعی قادر به این کار نبودیم ، لذا تصمیم گرفتیم وسایل را جمع کرده و به سمت جاده رفته و از آنجا دور زده و به سمت دیگر برویم .
وقتی به سمت دیگر رود خانه سرازیر شدیم ، اون قسمت تمام گل بود و هر جا پا می گذاشتیم ، توی گل فرو می رفتیم .
خدا را شکر که کسی از این از موبایل های جدید نداشت ، وگرنه الان عکس ما با آن همه وسایل ، توی اینترنت بود !
هر کدام با یک زنبیل و سبد و قابلمه و دست یک بچه را گرفته ایم ، داخل گل گیر افتاده بودیم .
هر چی هم جعفر آقا را صدا می زدیم ، نمی شنید .
عمه خانم که پیرزن شوخ و شنگی بود ، با ما داد می زد :
جعفر آقا ! الهی درِ اداره ات را گل بگیرند . الهی هر کی تو را رئیس کرده ، گور به گور بشه ! و هر چی ناسزای مخصوص اون فضا بود ، می داد .
به هر حال ، وقتی ما نزد جعفر آقا رسیدیم ، با کفش های مجلسی که تمام در گل فرو رفته و لباس ها های پلو خوری که . . . ، دیدیم جعفر آقا با چوپانی نشسته و دارد چایی می خورد و گل می گوید و گل می شنود !
وقتی با بدبختی مستقر شدیم و خودمان را رفع و رجوع کردیم ، گفتیم : عمه خانوم ! به جعفر آقا بگو چی می گفتی !
عمه خانوم هم گفت : الهی خیر ببینه ! چه جای خوبی ما رو آورده !
اون روز با تمام تفاصیل تمام شد ، ولی خاطره در گل فرو رفتن و ناسزاهای عمه خانوم ماندگار شد .