دختر کوچولوی کلاس اولی ، که در گوشه ی اتاق نشسته بود و جمله نویسی می کرد ، مادرش را صدا زد و گفت : مامان ! میشه بیایی ببینی که این جمله ام را درست نوشته ام یا نه ؟ مادر گفت : من کار دارم . تو بیا آشپز خانه ! دخترک گفت : اگر من بیایم ، دروغ می شود ! مادر با تعجب نزد وی آمده و جمله ی او را نگاه کرد . دخترک نوشته بود : من در گوشه ی اتاق نشسته ام !
………………………..
در یکی از شهرک های ایالتهای غربی ، مجسمه ی گرانبها و قدیمی عیسی مسیح از کلیسا گم شد . کشیشان بسیار ناراحت شده و به همه اطلاع دادند که دنبال این مجسمه و دزد آن بگردند !
روزی در آن شهرک پدری تصمیم گرفت ، دختر کوچک خود را به گردش ببرد . وقتی پدر به همراه دختر آماده می شد ، ناگهان دید که ، مجسمه ی عیسی مسیح در داخل کالسکه ی اسباب بازی دخترک است ! پدر با تعجب و نگرانی از دختر پرسید : مجسمه اینجا چه می کند ؟ دخترک جواب داد : وقتی به کلیسا می رفتیم ، من از عیسی مسیح خواستم که کاری کند شما برای من کالسکه بخری و در عوض اولین بار او را سوار کالسکه بکنم !
………………………………….
وقتی پدر مشغول نجاری بود ، پسر کوچک یکبار امد و از وی کاغذی خواست . پدر کاغذ را داد . بار دیگر پسر آمد و از وی چسب خواست و بار دیگر از وی جعبه کوچکی ! در اخر پدر عصبانی شد و به وی اعتراض کرد .
بعد از مدتی وقتی پسر ، با خوشحالی آمد و جعبه چسب خورده را به پدر داد ، او با عصبانیت جعبه را باز کرد و دید داخل ان کاغذ مچاله شده ای است . پدر عصبانی تر شده و بر سرش داد کشید و کاغذ را پرت کرد . پسرک با ناراحتی ، کاغذ مچاله را از زمین برداشت و گفت : من داخل کاغذ هزار تا بوسه برای شما گذاشته بودم !