#شیخ_فضل_الله
روز 13رجب 1327ق روز تولد امیرالمؤمنین علی(ع) بود. یک ساعت و نیم به غروب مانده بود. در همینگیراگیر باد هم گرفت و هوا به هم خورد. آقا هفتاد ساله بود و محاسنش سفید شده بود. همینطور عصازنان به آرامی و طمأنینه به طرف دار میرفت و مردم را تماشا میکرد تا نزدیک چهارپایه دار رسید.
یک مرتبه به عقب برگشت و صدا زد: نادعلی! ناد علی خودش را به آقا رسانید و گفت : بله آقا!
دست آقا رفت تویجیب بغلش و کیسهای در آورد و انداخت جلوی نادعلی و گفت: علی! این مهر را خُردکن!
آقا بعد از اینکه از خُرد شدن مهرها مطمئن شد به نادعلی گفت: برو! و دوباره راه افتاد و به پای چهارپایه زیردار رسید.»
آقا عصا و عبای خود را به طرف مردم انداخت وآماده بود تا او را کمک کنند از چهارپایه دار بالا برود. «زیر بغل آقا را گرفتند و از دستچپ رفت روی چهار پایه. قریب ده دقیقه برای مردم صحبت کرد….: خدایا! تو شاهد باش که من آنچه را که باید بگویم به این مردم گفتم… خدایا! تو خود شاهد باش که دراین دم آخر هم باز به این مردم میگویم که مؤسسین این اساس، لامذهبین هستند که مردم را فریب دادند… این اساس، مخالف اسلام است…. محاکمه من و شما مردم بماند پیش پیامبر محمد بن عبدالله !
بعد از این که حرفهایش تمام شد عمامهاش را از سرش برداشت و تکان داد و گفت: از سر من این عمامه را برداشتهاند از سر همه برخواهند داشت. این را گفت و عمامهاش هم همانطور به جلو میان جمعیت پرتاب کرد، مردم قاپیدند.
در این وقت طناب را به گردن او انداختند و چهارپایه را از زیر پای او کشیدند و طناب را بالا کشیدند!
پس از اینکه آقا، جان تسلیم کرد دستة موزیک نظامی پای دار آمد و همانجا وسط حلقه شروع کرد به زدن و مجاهدین با تفنگهایشان همینطور میرقصیدند. وقتی که موزیک راه افتاد مخالفین و ارامنهای که توی ایوان جمع بودند کف میزدند و شادی میکردند!
@shamimemalakut